بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.
معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها
با فانوس سنگر رو روشن می کردند.
موقع دعا خوندن فتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند
که یه تاریکی ایجاد بشه.
دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.
یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.
خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.
موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون
سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو
شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.
چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام
می کردند و سیاهی رو نمی دیدند و براش جشن پتو می گیرن.
وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.
میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.
دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟
دنیا هم تاریکه.
نورش کمه.
تباهی و زشتی زیاد داره.
شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطر خوشبو می کنن.
ما خیال می کنیم داریم عطر میزنیم وغافل
از این که صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.
وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...
پروردگارا
پناهم باش تا مظلوم روزگار نباشم !
رهایم نکن تا اسیر دست روزگار نگردم !
یاورم باش تا محتاج روزگار نباشم !
بال و پرم باش تا که مصلوب این روزگار نگردم !
همدمم باش تا که تنهای روزگار نباشم !
کنارم بمان تا که بی کس روزگار نگردم !
مهربانم بمان تا به دنبال روزگار نامهربان نباشم !...
عاشقم بمان تا عاشق این روزگار پست و بی حیا نگردم !
و خدایم باش تا بنده این روزگار نباشم !