گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که
دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم
بالا سر این جوانان خوش خواب: (برادر برادر!) دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: (پوتین ما را ندیدی؟) با عصبانیت
میگفتند: (به پسر پیغمبر ندیدم.) و دوباره خرو پفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: (برادر برادر)
بلند میشد این دفعه مینشست: (برادر و زهرمار دیگر چه شده؟) جواب میشنید: (هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم
پیدا شد!)
(علمدار کانال کمیل ) مفقودالاثر