خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

خدایا



خدایا !
رحمتی کن تا درلحظه مرگ بر بیهودگی لحظه ای
که به نام زندگی تلف کرده ام سوگوار نباشم .

آمین

جذاب بودن




جذاب بودن به ارایش غلیظ نیست
جذاب بودن به پوشیدن ساپورت نیست
جذاب بودن به مانتو خیلی کوتاه پوشیدن نیست
جذاب بودن توی چشم بودن و دیده شدن نیست
جذاب بودن یعنی صداقت یعنی نجابت
توی چشم باش/ ارایش کن /بی نظیر باش فقط واسه یکی،اونم همسرت

نمازهایت را عاشقانه بخوان



نمازهایت را عاشقانه بخوان.
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری،
قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی
و با چه کسی قرار ملاقات داری.

آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که دیگر
تمام عمر داری تکرارشان می کنی.
تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست ...

  شهید دکتر مصطفی چمران

نسیمی خبر به شهر آورد



و نسیمی خبر به شهر آورد
خبر از دشت یاس های سپید
خبر از کربلا و مفقودین
صد وهفتاد و پنج راز رشید

آسمان ناله کرد خون بارید
تا خبر را به مادران دادند
ناگهان آب شد دل هر سنگ
چشمه ها هم به گریه افتادند

رود اروند نیز سی سال است
جزرو مدّش پراست از ناله
چه کسی از دلش خبر دارد
در دلش هست باغی از لاله

از دل خاک، خاک دریا دل
می رسد عطر یک سبد گل یاس
چه غریبانه باز می آیند
صد و هفتادو پنج تا غواص

بس که آرام و راحتند انگار
که از آغوش مادر آمده اند
مثل اکبر روانه ی میدان
حال مانند اصغر آمده اند

کربلایی شدند عاشق و مست
باز مشغول ذکر و نافله اند
دست ها بسته شد به یک دیگر
گوییا همرهان قافله اند

دست ها بسته بین یک لشکر
مثل آن دست بسته ی مولا
خوب شد جنگ بود و کوچه نبود
لااقل مادری نبود آنجا

شهدا شرمنده ایم



اگر نگوییم شهدا شرمنده ایم پس چه حرفی برای گفتن داریم....

175غواص



مثل ماهی به آب جان دادند
جان خود مثل پهلوان دادند

صد وهفتاد و پنج شمس و قمر
دست بسته به آسمان دادند

صد و هفتاد و پنج مرد دلیر
درس غیرت به دیگران دادند

راه عزت نه راه تسلیم است
این چنین راه را نشان دادند

در ازای زیاده خواهی ها
چه جوابی به قلدران دادند

تا بفهمند عده ای بی غیرت
پای هر کوچه صد جوان دادند

صد و هفتاد و پنج مادر را
گل گرفتند و استخوان دادند

صد و هفتاد و پنج مادر پیر
روی پا استخوان تکان دادند

مادری که همیشه می پرسد
"زنده زنده چگونه جان دادند؟؟
.
ای به قربان دست بسته ی تو
دم آخر تو را امان دادند؟
.
نگذاریم که پامال شود
خون سرخی که آن زمان دادند

خدایا نوشته ها بهانه است



خدایا
نوشته ها بهانه است
فقط مینویسم
که یادآوری کنم
بخودم که تنها تورادوست دارم
دلیل بودنم

دنیا



بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.
معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها

با فانوس سنگر رو روشن می کردند.

موقع دعا خوندن فتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند

که یه تاریکی ایجاد بشه.

دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.

یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.

خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.
موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون

سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو

شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.

چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام

می کردند و سیاهی رو نمی دیدند و براش جشن پتو می گیرن.

وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.
میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.
دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟
دنیا هم تاریکه.
نورش کمه.
تباهی و زشتی زیاد داره.
شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطر خوشبو می کنن.
ما خیال می کنیم داریم عطر میزنیم وغافل

از این که صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.

وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...

شهدا



ساعت روی یه قله در حالی مبارزه کرد که تموم نیروهاش رو
 از دست داده بود فقط خودص تک و تنها باقی مونده بود
تو خاطراتش میگه که بخاطر اینکه عراق نفهمه من تنها موندم
با انواع و اقسام اسلحه ها تیر اندازی میکردم
بعد ک نیروی کمکی رسید سخت مجروح شده بود
بردنش پایین بین راه پای یکی از نیروهایی ک برانکاد رو
حمل میکرد و گرفت و انگشت اشارش رو ب سمت قله
نشون داد و زیر لب اهسته گفت اگه هزار بار دیگه هم
از دستت بدم اخرش خودم ازادت میکنم
و از هوش رفت
بعد از اون تیپ ها و لشگرهای زیادی برای
 ازادی اون قله تلاش کردن ولی هیچ کس موفق نشد
تا اینکه خودش خوب شد و برگشت و باگردانش ازادش کرد
سردار سرتیپ پاسدار شهید فرهنگیان
تولد۱۳۴۰
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۴
عملیات کربلای پنج
مسئولیت فرمانده گردان تبوک تیپ ۲۹نبی اکرم استان کرمانشاه
خاطره از کتاب سردار خط شکن

.....



شهدا شرمنده ایم

"چادرت را محکم تر بگیر خواهرم"



توی محوطه دانشگاه باد خیلی شدیدی می وزید،
طوری که مجبور بودی چادرت را محکم دور خودت بپیچی
تا مبادا باد چادر از سرت برگیرد.
به وسط محوطه رسیده بودیم.
شدت باد و گرد و خاک آنقدر زیاد بود که ناخودآگاه چشمهایمان را بستیم
و وسط محوطه ایستادیم.
در همین شلوغی،
باد چادر دختری را از سرش برداشت و چند متر آنطرفتر پرتاب کرد.
کل محوطه پر شد از صدای خنده های پسرانی که چادر دختر را مسخره میکردند.
بیچاره آن دختر اشک چشمش را پاک کرد و خواست به طرف چادرش برود
که از بین جمع پسری آرام چادر دختر را برداشت،
تمیز کرد و به طرف دخترک آمد.
لحن صدایش هنوز در خاطرم هست.
آرام گفت:
خواهرم تبریک میگم سلاح بزرگی همراهتان هست.
از خنده های پسران اینجا ناراحت نباش،
اینها رسم مرد بودن را نمیدانند.
سپس لبخندی زد و ادامه داد:
دلگیر مباش خواهرم، چادرت را محکم تر بگیر.

"چادرت را محکم تر بگیر خواهرم"
نترس...بگذار گرگها هر چقدر میخواهند زوزه بکشند.
سلام بر مهدی فاطمه

سردار سلیمانی



هرجا هستی خدا پشت و پناهت سردار

خدایا




پروردگارا

پناهم باش تا مظلوم روزگار نباشم !
رهایم نکن تا اسیر دست روزگار نگردم !
یاورم باش تا محتاج روزگار نباشم !
بال و پرم باش تا که مصلوب این روزگار نگردم !
همدمم باش تا که تنهای روزگار نباشم !
کنارم بمان تا که بی کس روزگار نگردم !
مهربانم بمان تا به دنبال روزگار نامهربان نباشم !...
عاشقم بمان تا عاشق این روزگار پست و بی حیا نگردم !
و خدایم باش تا بنده این روزگار نباشم !

آقاجان سلام،دردت به جانم



گروهی منتظران مهدی(عج) اند...

گروهی فکر گناه بعدی اند...


اللهم عجل لولیک الفرج

مهدی بیا



آشنـای دلپذیر لحظه ها
از مسیـر کـوچه هـای عشق حـق
یک سحـر دامـان شـب را پـاره کـن
بـا افـق همــراه شــو
مهــدی بیــا ...