خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

شهدا نگاهی به من بکنید




شهدا دلم خیلی براتون تنگه

یه عالمه حرف دارم ولی درمقابلتون

حرفام جای خودشونو به سکوت میدن

امام زمان مرا صدا زد



(((( داستان خواندنی ))))

سلام
من یه خانواده ای مذهبی دارم اما خودم از اون
دخترهای بد حجاب بودم ، از پوششم راضی نبودند
 خیلی بهم تذکر می دادند (البته اصلا منظورشان چادر نبود)
 اما من وقتی با اون حالت بد حجاب میرفتم بیرون و
 همه نگام میکردن اصلا احساس بدی بهم دست نمی داد...

نمی دونم چی شد که تو هفده سالگی
 یه روز که با یکی از دوستای بد حجاب خودم رفته بودم
بیرون متوجه نگاه های بد و هوس آلود مردم
به او شدم و اون لحظه از خودم بدم اومد .

نمی دونم چرا این اتفاق افتاد شاید به خاطر
نماز خواندن های مرتبم بود، قبلا هم نماز می خواندم
 اما گاهی کاهلی می کردم ولی مدتی بود
مرتب نمازم رو می خوندم همین با
چند مسئله ی دیگه شاید ایمانم رو بالا برد
که متوجه بد بودن آن نگاه ها شدم در هر حال
دیگه تصمیم گرفتم با حجاب بشم

اولش چادر سرم نمی کردم اما حجابم رو
کامل رعایت میکردم یواش یواش با
 خدا صمیمی تر شدم این صمیمیت اون قد ادامه یافت
 تا اینکه عاشقش شدم یواش یواش
پیش خودم فکر می کردم که چه زشته
کسی که عاشق خداست بدون چادره!
راستش حتی بدون چادر و با حجاب کامل
باز نگاه مردم دنبالم بود خیلی عذاب میکشیدم
 تو 2 راهی مونده بودم . در اون زمان خواهرم
که 4 سال از من کوچکتر بود نیز تمایل نشون می داد
که چادر سرش کنه و من نیز با دیدن او اشتیاقم بیشتر می شد.

یک سری چیزها رو بهانه می کردم
 مثل مشکلات چادر سر کردن مثل پوشیدن لباس
 زمستانی چون ما هم در منطقه سردسیر زندگی
 می کنیم و بعضی مشکلات مشابه از آن طرف
احساس می کردم با چادر آدم یه منزلت دیگه ای داره
 پاک تره واسه همین به خاطر عشقی که به خدا داشتم
 احساس کردم باید کامل ترین حجاب رو انتخاب کنم.
در نهایت تصمیمم رو گرفتم با تمام این
 مشکلات مقابله کرده و چادر سرم کنم .

یه روز که به مراسم نیمه شعبان رفته بودیم
تو دلم به اقا گفتم اقا اگه من لایق همراهی
شما هستم کاری کن که اسمم تو قرعه کشی
 در بیاد،-اسم منی که تا حالا از هیچ جا برام جایزه در نیومده-
البته فکر نکنین جایزه خاصی بود و به خاطر جایزه
گفتما نه جایزش یه دست لیوان بود!!!
فقط به این خاطر گفتم که یه جوری آقا حالیم کنه که تو هم بیا میتونی.

باور کردنی نبود درست تو همون نفرات اول من هم بودم.

دیوونه شدم، گریه کردم، فهمیدم که آقا منو صدام زد...

فرداش با مادرم وخواهرم رفتیم بازار و چادر خریدیم
هم من و هم خواهرم. از اون وقت 1 سال و نیم
 میگذره و من هر روز بیشتر از دیروز عاشق چادرم
و حیا و وقارم می شدم اصلا با چادر انگار
از چشمهای هوس آلود دوری ، انگار اصلا نمیبیننت
وای که چه حس خوبی داره که نبیننت که خدا و آقا
 صاحب الزمان با لبخند رضایت نگاهت کنن
من اینو با هیچ چی تو دنیا عوض نمیکنم با هیچی....

اولین روز چادری شدنم با اینکه تحول بزرگی بود
 و احساس می کردم همه من رو نگاه میکنن
اما خیلی شیرین بود احساس خیلی زیبایی داشتم
 احساس می کردم عشقم و ایمانم به خدای مهربونم بیشتر شد

شرمنده ام آقا



هر روز برای آمدنت دعا میکنیم

و برای نیامدنت کارهای بسیار !!!

شرمنده ام آقا .....

این چه در پا دارد و آن چه در پا



این چه در پا دارد و آن چه در پا . . .

و تو ای خواهر دیند‏ارم: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است
 ازخون سرخ من کوبنده تر است


(شهید عبدالله محمودی)

مهدی بیا



دوسـت دارم از غـمـت ســر بــه بــیــابــان بــزنــــم

آن بـیـابـانی کــه مـسیـرش از نـجـف تـا کـربـلاست

تقصیر ماست غیبت طولانی شما


http://8pic.ir/images/7jlkxl0rvq70ghcgt0ik.jpg


http://8pic.ir/images/967j9bp5pjoiwgevyffx.jpg


تقصیر ماست غیبت طولانی شما

بغض گلو گرفته ی پنهانی شما

برشوره زار معصیتم گریه می کنم

جانم فدای دیده ی بارانی شم
ا

پرونده ام برای شما دردسر شده

وضع بدم دلیل پریشانی شما

ای وای من!که قلب شما را شکسته ام

آقا چه شد تبسم رحمانی شما؟

ای یوسف مدینه مرا هم حلال کن

عفو و گذشت سنت کنعانی شما

آیا حقیقت است که اصلاٌ شبیه نیست؟

رفتار ما به رسم مسلمانی شما...

 

شب عملیات


کسی می تواند در شب عملیات از سیم خارداردشمن ردبشود

که به سیم خاردار نفسش گیرنکرده باشد.


شهیدچیت سازان

دلتنگ شهدا



http://partizanm.persiangig.com/tarh/khadem/khadem%20max.jpg


سلام شهید ؛ سلام برادر ؛ سلام سفر کرده ؛ سلام گمنام



ماندن در رفتن است


بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را

بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند 

  راحلان طریق می دانند که ماندن نیز در رفتن است. 

 «شهید آوینی»  

سرنوشت درست کن

http://zolalnews.ir/theTba-Contents/Components/Contents/UserFiles/Items/24596/d71cc2b8-1ddf-495e-b35d-85de217046fd.jpg


«شهید محمد علی رجایی»


همش نباید،دیگران سرنوشت باشند وتوسرنوشت باشند

وتو سرنوشت آنها را بخوانی حالایکبارهم تو سرنوشت درست کن

وبگذار دیگران بخوانند

شفاعت

افسران - این همه بی نماز هست!!!

بعد از فتح «فاو»،سردار «مرتضی قربانی» با پای برهنه وارد «فاو» شد

و به نزد ما آمد.در همان حال که نیروها را به آغوش می کشید

و بر پیشانی آنها بوسه می زد،چشمش به یک بسیجی افتاد

که سر بر خاک گذاشته و در حال سجده با خدای خویش راز و نیاز می کرد.

سردار رو به من کرد و گفت:برویم از آن بسیجی قول شفاعت بگیریم،

تو تا حالا از کسی قول شفاعت گرفتی؟

بله حاجی...چندین نفر حتی نوشتند و پای نوشته ی خود را امضا کردند

که اگر شهید شوند شفیع من شوند.

من هم از چند نفر قول شفاعت گرفتم،اما برای اطمینان خاطرِ بیشتر،

می خواهم از این بسیجی قول شفاعت بگیرم.

به سرعت پیش او رفتیم،او صورتش را روی خاک می مالید و با سوز و گداز می گفت:

ظَلَمْتُ نَفْسِی...ظَلَمْتُ نَفْسِی...الهی الْعَفْو...الهی الْعَفْو....


 ما آنقدر کنارش ایستادیم تا سر از سجده برداشت و روی زمین نشست.

آقا مرتضی آرام گفت:چطوری رزمنده؟

و او که همچنان در حالت روحانی و معنوی قرار داشت،سری تکان داد و گفت:

خوبم آقا مرتضی...سپس رو به بسیجی کرد و گفت:

خواهشی دارم و آن این که، اگر شهادت نصیبت شد مرا شفاعت کنی.

بسیجی نگاهی به او کرد و گفت:چون تو حاج مرتضی هستی چند شرط دارد:

اول این که،خداوند به من توفیق شهادت بدهد تا شهید بشوم و بتوانم تو را شفاعت کنم.

دوم این که،خداوند لیاقت شفاعت نصیبم کند که بتوانم تو را شفاعت کنم.

و سوم این که،شما لیاقت شفاعت مرا داشته باشی که شما را شفاعت کنم!

سردار قربانی با شنیدن این سخن ها،از خود بیخود شد و شروع به گریه کرد

آنچنان که گویی شیون می کند!هرچه کردم آرام نگرفت...

می گفت:این بسیجی درسی به من داد که

در طول عمرم از هیچکس نگرفته بودم....!

فردای آن روز همان بسیجی ۱۴ ساله،در کارخانه ی نمک «فاو»

بر اثر اصابت یک گلوله که از سوی دشمن شلیک شده بود،

به فیض  شهادت رسید!