شهدا دلم خیلی براتون تنگه
یه عالمه حرف دارم ولی درمقابلتون
حرفام جای خودشونو به سکوت میدن
دوسـت دارم از غـمـت ســر بــه بــیــابــان بــزنــــم
آن بـیـابـانی کــه مـسیـرش از نـجـف تـا کـربـلاست
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغض گلو گرفته ی پنهانی شما
برشوره زار معصیتم گریه می کنم
جانم فدای دیده ی بارانی شما
پرونده ام برای شما دردسر شده
وضع بدم دلیل پریشانی شما
ای وای من!که قلب شما را شکسته ام
آقا چه شد تبسم رحمانی شما؟
ای یوسف مدینه مرا هم حلال کن
عفو و گذشت سنت کنعانی شما
آیا حقیقت است که اصلاٌ شبیه نیست؟
رفتار ما به رسم مسلمانی شما...
کسی می تواند در شب عملیات از سیم خارداردشمن ردبشود
که به سیم خاردار نفسش گیرنکرده باشد.
شهیدچیت سازان
بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند راحلان طریق می دانند که ماندن نیز در رفتن است. «شهید آوینی»
«شهید محمد علی رجایی»
همش نباید،دیگران سرنوشت باشند وتوسرنوشت باشند
وتو سرنوشت آنها را بخوانی حالایکبارهم تو سرنوشت درست کن
وبگذار دیگران بخوانند
بعد از فتح «فاو»،سردار «مرتضی قربانی» با پای برهنه وارد «فاو» شد
و به نزد ما آمد.در همان حال که نیروها را به آغوش می کشید
و بر پیشانی آنها بوسه می زد،چشمش به یک بسیجی افتاد
که سر بر خاک گذاشته و در حال سجده با خدای خویش راز و نیاز می کرد.
سردار رو به من کرد و گفت:برویم از آن بسیجی قول شفاعت بگیریم،
تو تا حالا از کسی قول شفاعت گرفتی؟
بله حاجی...چندین نفر حتی نوشتند و پای نوشته ی خود را امضا کردند
که اگر شهید شوند شفیع من شوند.
من هم از چند نفر قول شفاعت گرفتم،اما برای اطمینان خاطرِ بیشتر،
می خواهم از این بسیجی قول شفاعت بگیرم.
به سرعت پیش او رفتیم،او صورتش را روی خاک می مالید و با سوز و گداز می گفت:
ظَلَمْتُ نَفْسِی...ظَلَمْتُ نَفْسِی...الهی الْعَفْو...الهی الْعَفْو....
ما آنقدر کنارش ایستادیم تا سر از سجده برداشت و روی زمین نشست.
آقا مرتضی آرام گفت:چطوری رزمنده؟
و او که همچنان در حالت روحانی و معنوی قرار داشت،سری تکان داد و گفت:
خوبم آقا مرتضی...سپس رو به بسیجی کرد و گفت:
خواهشی دارم و آن این که، اگر شهادت نصیبت شد مرا شفاعت کنی.
بسیجی نگاهی به او کرد و گفت:چون تو حاج مرتضی هستی چند شرط دارد:
اول این که،خداوند به من توفیق شهادت بدهد تا شهید بشوم و بتوانم تو را شفاعت کنم.
دوم این که،خداوند لیاقت شفاعت نصیبم کند که بتوانم تو را شفاعت کنم.
و سوم این که،شما لیاقت شفاعت مرا داشته باشی که شما را شفاعت کنم!
سردار قربانی با شنیدن این سخن ها،از خود بیخود شد و شروع به گریه کرد
آنچنان که گویی شیون می کند!هرچه کردم آرام نگرفت...
می گفت:این بسیجی درسی به من داد که
در طول عمرم از هیچکس نگرفته بودم....!
فردای آن روز همان بسیجی ۱۴ ساله،در کارخانه ی نمک «فاو»
بر اثر اصابت یک گلوله که از سوی دشمن شلیک شده بود،
به فیض شهادت رسید!