مـــادر است دیگر ...
دلش که تنــگ میشود ؛
از آن کوچــههای تنگ پاییـن شهر
میآید به بهشت زهرا
پیـش پســرش ...
◆ مــادر است دیگــر
گریــه نمیکند!
فقــط بطــری آب را دستش میگیرد ؛
آرام آب میریزد
خودش هم نمنم روی سنگ قبـــرها آب میشود ...
پدر صورت پسر را بوسید
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه؟؟
پسر خندید و
گفت:
قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر:قول دادی ها...!
و پسر، سر قولش "جان" داد...
از بچگی بهمون میگفتن از کسی نتـرس، فقـــط از خــــدا بتـرس
در حالــی که باید می گفتن از همـــه بترس، به جــــــز خــــدا …!
نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند
نه دلشان می آمد جبهه نروند .
این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند.
شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .
باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.
کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
ای آخرین توسل سبز دعای ما
آیا نمیرسد به حضورت دعای ما؟
شنبه،دوباره شنبه، دوباره سه نقطه چین…
بی تو چه زود میگذرد هفته های ما...
آقاااااااا برایم دعا کن
دلم به حال دلم سوخت
یابن الحسن