خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

خاطرات



معلم: میخوایم شما رو ببریم اردو باید رضایت نامه
از طرف پدر و مادرتون بیارین..
اونایی که میان دستاشون بالا....
زهرا خانوم تو نمیایی؟
همه دستاشون رفته بالا فقط تو دستت پایینه..
زهرا هشت ساله با بغض گفت:
اجازه من م .. م .. مامان و ب .. ب .. بابا ندارم..
معلم گفت چرا : زهرا گفت:  وقتی ب .. ب .. بابام شهید شد ..
اومدن به م .. م .. مامانم گفتن
 شوهرتون مفقودالاثر شده ...
بعد از شنیدن این خبر م .. م .. مامانم
 قلبش درد گرفت بردیمش بیمارستان ..
مادر بزرگم از دکتر پرسید حالش خوب میشه
 دکتر نگاهی به من کرد و گفت ..
رفت پیش خدا .. الان هم پیش مادر بزرگم زندگی می کنم..

مادر بزرگ زهرا میگه: زهرا بعد از اون اتفاق کلمه
بابا و مامان رو نمیتونه بگه ..
فقط روی این دو تا کلمه لکنت داره ...


تنها فقط یک کلمه میتونم بگم. شرمنده ام شهدا

خاطرات



روزی از «رضا» پرسیدم: تا به حال چند بار مجروح شده ای؟

تبسمی کرد و گفت: یازده بار! و اگر خدا بخواهد

به نیت دوازده امام، در مرتبه ی دوازدهم شهید می شوم.»

او همان طور که وعده داده بود، مدتی بعد در منطقه ی

«شرهانی» به وسیله ی ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.


راوی : همسر سردار شهید «رضا چراغی»

 فرمانده ی لشگر محمد رسول الله (ص)

جانباز شیمیایی



جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:
همین چندی پیش ‫‏آژانس‬ گرفته بودم تا بروم جایی.
 راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره ‫آژیر خطر‬ را هم در ذهن نداشت.
ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و
 سرفه ها به من حمله کردند. از حالم سوال کرد.
کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را
برای کسی توضیح بدهم …اما آن شب انگار کسی
دیگر با زبان من گفت …گویی قرار بود من
چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ...!!!
گفتم که جانباز شیمیایی هستم و
نگران نباشد و این حالم طبیعی است.
‫سکوت‬ کرد …به سرعت ‫‏ضبط‬ ماشینش را
خاموش کرد و خودش را جمع و جور …
وارد ‫‏اتوبان‬ که شدیم …حالم بدتر شد …
 ‫‏سرفه‬ ها امانم را بریده بودند …
ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است
حالم بهم بخورد و ماشینش ‫‏کثیف‬ شود و او چندشش میشود …و…رفت …
من تنها در شبی سرد ... کنار اتوبان ایستاده بودم
 و با خودم فکر میکردم که چرا؟ ‫‏پدر‬ و ‫مادر
‬ او مگر از ما برایش نگفته اند؟ معلمانش چه!؟



ما به کجا داریم میرسیم؟؟؟؟؟

دنیا



بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.
معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها

با فانوس سنگر رو روشن می کردند.

موقع دعا خوندن فتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند

که یه تاریکی ایجاد بشه.

دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.

یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.

خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.
موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون

سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو

شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.

چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام

می کردند و سیاهی رو نمی دیدند و براش جشن پتو می گیرن.

وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.
میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.
دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟
دنیا هم تاریکه.
نورش کمه.
تباهی و زشتی زیاد داره.
شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطر خوشبو می کنن.
ما خیال می کنیم داریم عطر میزنیم وغافل

از این که صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.

وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...

مادر شهید



نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند

نه دلشان می آمد جبهه نروند .
این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند.
شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .

باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»


پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.

کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»

-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»


شهید برونسی



یک روز به ایشان گفتم: همسایه ها می گویند
 آقای برونسی از زن و بچه هایش سیر شده
و همیشه جبهه است.

خنده ای کرد و گفت: من باید بیایم به آنها بگویم
 من زن و بچه ام را دوست دارم،

اما جبهه واجب تر است.
 زن و بچه من این جا در امانند اما مردمی

که آنجا خانه هایشان همه ویران و خراب شده در امان نیستند

عاشقی یعنی این



دوست من؛ عاشقی یعنی این …
استخوان های مچش زده بود بیرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود.
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم.
خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری؟
شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم.
بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟
گفت: دردش هم لذته، نیست؟


شهدا شرمنده ایم......

شهید همت



ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :
ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻮﺑﺎﻧﻪ ؟ ﺁﺭﻩ ؛ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻤﻪ،
ﺷﻬﯿﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﺳﻤﺎﺷﻮﻧﻮ ﺭﻭﻫﻤﻪ ﺍﺗﻮﺑﺎﻧﺎ ﻭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ،
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻦ ﺩﯾﮕﻪ!
ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻡ ....
ﺩﻟﻢ ﺳﻮﺧﺖ...
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﻭﻧﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻦ، ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ

ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺍﺳﻢ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﺟﻬﺖ ﺭﺍﻫﻪ!

ترکش های لیوانی





بهش گفتیم: چرا برنمی‌گردی عقب
با این همه ترکش‌هایی که توی تنت داری؟
می‌گفت: آدم برای این خرده‌‌ریزها که برنمی‌گرده!
ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه بره عقب.
  روی خاکریز نشسته بود، که یه خمپاره خورد کنارش!
آخر سر هم با یکی از همین ترکش‌های لیوانی رفت.
عقب نه، بهـشــتـــ ...

سن عــاشقـی پایین اومــده



خاطرات یک "سرباز عراقی"
به پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم:
« شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده
که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
سن سربازی پایین نیــومده سن عــاشقـی پایین اومــده»

خاطرات



شهید حسین خرازی نقل می کرد: ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه

ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ،

ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ

ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

«ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ.

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ

ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ.

ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.

ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ،

ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ

ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ

ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.

ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ،

ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ

ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ

ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،

ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...


شادی روح پاک شهدا صلوات

15 سال بیشتر نداشت




ماها برای خونهایی که ریخته شد چه کرده ایم؟


ماها به کجا داریم میرسیم؟


شرمنده ام شهدا

خاطره از شهید



در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شدم .

در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها

را در نیروی هوایی می دیدیم که

از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها

شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود...
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند.

در آن دوران بیشتر استادان زن

بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استــاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب

را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهــــاد

شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد

من یک شب با او خواهم بود.

بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود

او امتحان را ۱۹ گرفته بود.

من برگه او را که دیدم تعجب کردم

زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .

و آن استاد هم به عباس گفت:

تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی.

آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم.
ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت...

شهید



وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند.

برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم. خیلی راهش طولانی بود

و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن اطراف بود. بهش گفتم :

«دستت درد نکنه ، این آفتابه رو آب می کنی؟»

بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد. دیدم آب آفتابه کثیفه.

گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب بر می داشتی ، تمیزتر بود»

دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تمیز آورد.

بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم. مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...



مادر شهید




ما چه میفهمیم معنی انتظار را......


شهدا زنده اند



یک روز در اتاق کار به یکی از دوستان(به شوخی)گفتم:

این عکس شهدا رو بردارید دیگه،
بابا اینها مردن تموم شد رفت،چرا اتاق کار رو کردی موزه شهدا؟ ...
.
.
نزدیک عصر بود که محل کار را ترک کردم
آمدم خانه،در را که باز کردم خانومم گفت : باز چکار کردی ؟

گفتم چی شده ؟
گفت خواب دیدم شهید موسوی و همه شهدا کنار هم جمع شدن،
شهید موسوی بهم گفت:

(چرا فکر میکنید ما مردیم؟، ما هستیم داریم زندگی میکنیم ...)
به نقل از دوستان شهید سید محمود موسوی

حاج همت


بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را

با تن ماهی قاطی می کرد.هنوز قاشق اول را نخورده ،

رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟

گفت: همینو.پرسید: واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید

گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .


شادی روح شهدا صلوات

شفاعت

افسران - این همه بی نماز هست!!!

بعد از فتح «فاو»،سردار «مرتضی قربانی» با پای برهنه وارد «فاو» شد

و به نزد ما آمد.در همان حال که نیروها را به آغوش می کشید

و بر پیشانی آنها بوسه می زد،چشمش به یک بسیجی افتاد

که سر بر خاک گذاشته و در حال سجده با خدای خویش راز و نیاز می کرد.

سردار رو به من کرد و گفت:برویم از آن بسیجی قول شفاعت بگیریم،

تو تا حالا از کسی قول شفاعت گرفتی؟

بله حاجی...چندین نفر حتی نوشتند و پای نوشته ی خود را امضا کردند

که اگر شهید شوند شفیع من شوند.

من هم از چند نفر قول شفاعت گرفتم،اما برای اطمینان خاطرِ بیشتر،

می خواهم از این بسیجی قول شفاعت بگیرم.

به سرعت پیش او رفتیم،او صورتش را روی خاک می مالید و با سوز و گداز می گفت:

ظَلَمْتُ نَفْسِی...ظَلَمْتُ نَفْسِی...الهی الْعَفْو...الهی الْعَفْو....


 ما آنقدر کنارش ایستادیم تا سر از سجده برداشت و روی زمین نشست.

آقا مرتضی آرام گفت:چطوری رزمنده؟

و او که همچنان در حالت روحانی و معنوی قرار داشت،سری تکان داد و گفت:

خوبم آقا مرتضی...سپس رو به بسیجی کرد و گفت:

خواهشی دارم و آن این که، اگر شهادت نصیبت شد مرا شفاعت کنی.

بسیجی نگاهی به او کرد و گفت:چون تو حاج مرتضی هستی چند شرط دارد:

اول این که،خداوند به من توفیق شهادت بدهد تا شهید بشوم و بتوانم تو را شفاعت کنم.

دوم این که،خداوند لیاقت شفاعت نصیبم کند که بتوانم تو را شفاعت کنم.

و سوم این که،شما لیاقت شفاعت مرا داشته باشی که شما را شفاعت کنم!

سردار قربانی با شنیدن این سخن ها،از خود بیخود شد و شروع به گریه کرد

آنچنان که گویی شیون می کند!هرچه کردم آرام نگرفت...

می گفت:این بسیجی درسی به من داد که

در طول عمرم از هیچکس نگرفته بودم....!

فردای آن روز همان بسیجی ۱۴ ساله،در کارخانه ی نمک «فاو»

بر اثر اصابت یک گلوله که از سوی دشمن شلیک شده بود،

به فیض  شهادت رسید!

سادات


محمد در عملیات می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند.

واقعا صحنه زیبایی ایجاد می شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند.

خود محمد به شوخی می گفت: یک اشتباه صورت گرفته

من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم!

یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت.

آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر.

برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت.

جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود.

تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.

محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر این ها سادات هستند.

فرزندان حضرت زهرا(س). آن هم در عملیاتی

که با رمز یا فاطمه الزهرا(س) بود!



خاطره ای از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده

راوی: دکتر سید احمد نواب
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

شهید حاج احمد متوسلیان


پرستار به صورت رنگ پریده و لب های ترک
خورده مجروح حاج احمد متوسلیان نگاه کرد 
و بعد به پاهای زخمی اش.
گفت:برادر اجازه بدهید داروی بی هوشی تزریق 
کنم. این طوری کمتر درد می کشید.
حاجی هم ناله ای کرد و گفت: نه! بی هوشم 
نکن! دارویت را نگهدار برای آنهایی که زخم های 
عمیق تری دارند.

بر می داشت اما نمیخورد




جعبه شیرینی و جلوش گرفتم،یکی برداشت و گفت:

میتونم یکی دیگه بردارم؟گفتم:البته سیدجان،این چه حرفیه؟

برداشت ولی هیچکدومو نخورد.کار همیشگیش بود.

هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات

تعارفش میکردند برمیداشت اما نمیخورد.میگفت:

میبرم با خانم بچه ها میخورم.میگفت:شماهم اینکارو انجام بدید.

اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش

تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میگذاره


شهید سید مرتضی آوینی


شهید بی سر


دختری داد میزد، گریه میکرد،میگفت:
میخواهم صورت برادرم را ببوسم، اما اجازه نمیدهند
 یکی گفت: خواهرش است، مگر چه اشکالی دارد؟
 بگذارید برادرش را ببوسد، گفتند شما اصرار نکنید نمیشود
«این شهید سر ندارد»


شهدا شرمندتونم که گاهی اوقات فراموشتون میکنم
خیلی حرفا دارم ولی درمقابلتون همه حرفا یادم میره
وسکوت جایگزین حرفام میشه

آخه من درمقابل این عکس چطور حرفی برای گفتن داشته باشم
بجز شرمندگی

خیلی دلتنگتونم شهدااااااااااا

شهید کشوری(خاطرات)


کلاس دوم راهنمایى که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ مى کردند.
 در آرایشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها این عکس ها را
روى در و دیوار نصب مى کردند و احمد هر جا این عکس ها را مى دید
 پاره مى کرد. صاحب مغازه یا فروشگاه مى آمد و
 شکایت احمد را براى ما مى آورد.
پدر احمد، رئیس پاسگاه بود و کسى به حرمت پدرش
 به احمد چیزى نمى گفت
. من لبخند مى زدم.
چون با کارى که احمد انجام مى داد، موافق بودم.
یک مجله اى با عکس هاى مبتذل چاپ شده بود
 که احمد آنها را از هر کیوسک روزنامه اى مى خرید.
 پول توجیبى هایش را جمع مى کرد.
هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خرید
 وقتى مى آورد در دست هایش جا نمى شد.
توى باغچه مى انداخت نفت مى ریخت و
 همه را آتش مى زد. مى گفتم:
چرا این کار را مى کنى؟ مى گفت:
این عکس ها ذهن جوانان را خراب مى کند


به نقل از مادر شهید

خاطره(شهید مجتبی علمدار)



شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت
 گاهی حتی خود من هم به سید می گفتم:
 اینها کی هستند می آوری هیئت؟
به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و ..
 ول کن بابا!  می گفت: نه !
کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ،
 اما کسی که در این راه نیست ،
 اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند
 و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم
بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید.