بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.
معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها
با فانوس سنگر رو روشن می کردند.
موقع دعا خوندن فتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند
که یه تاریکی ایجاد بشه.
دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.
یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.
خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.
موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون
سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو
شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.
چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام
می کردند و سیاهی رو نمی دیدند و براش جشن پتو می گیرن.
وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.
میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.
دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟
دنیا هم تاریکه.
نورش کمه.
تباهی و زشتی زیاد داره.
شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطر خوشبو می کنن.
ما خیال می کنیم داریم عطر میزنیم وغافل
از این که صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.
وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...
نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند
نه دلشان می آمد جبهه نروند .
این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند.
شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .
باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.
کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
بچه بود
اونقدر برا اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم
کارش شده بود گریه و التماس
آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه
رفت آموزش دید و برگشت
اتفاقا شد بی سیم چی خودم...
... یه شب توی عملیات اتیش دشمن زیاد شد
همه پناه گرفتند و خوابیدند روی زمین
یه لحظه این بچه رو دیدم که بی سیم روی دوشش نیست
فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین
زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه ؟!
با دست به زیر بدنش اشاره کرد
دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و رویش خوابیده
نگاهم کرد و گفت:
اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره
ولی اگه بی سیم ترکش بخوره و از کار بیفته ، عملیات لنگ می مونه...
... مخم تاب برداشت
زبونم بند اومده بود از فکر بلندش
نترسید...
حاج رجب محمد زاده...
۲۸ ساله ﮐﻪ ﻧﺘونسته یه ﻟﻘﻤﻪ ﻏﺬﺍ تو دهنش بذاره...
ﺑﺎ ﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭه...
ﺻﻮﺭﺗشو ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ تو یه ظهره ﺳﻮﺯﺍﻥ
ﺩﺍﺷﺖ واسه ﺭﺯﻣﻨده ها ﯾﺦ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ،
ﻫﻤون ﻭﻗﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻤپاﺭﻩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺧﻮﺭﺩ و داغون شد .
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاد واسه ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺑﺮه،
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ کنن...
ﻣﯽ ﺗرسن ﻭ ﺍﻭن ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ میبینه 70 ﺩﺭ ﺻﺪ ﺟونشو ﺩﺍﺩﻩ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻭن ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻣیشه ،قلبش ﻣﯽ شکنه.؟..
ﻫﻤﺴﺮﺵ میگه :ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻭﺣﺸﺖ میکنه
ﻭ پا ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔذاره ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﻭن ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰه ﻭ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧوﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﻤﯽ شه
ﻭ گوشه ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯽشینه ﻭ ﺑﻪ پوتینﻫﺎ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ
ﺭﺯﻣﺶ ﭼﺸﻢ میدوزه...
ﺣﺎﺝ ﺭﺟﺐ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ نیومده ﺑﻮﺩﯾﻢ،
ﺯیباییش ﺭﺍ برای ناموس این مملکت ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ،
ﺍﻭ 28 ساله ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ کشه ﺗﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯿﻢ .
به سلامتیش صلوات
مرد واقعی اینه،
نه این به ظاهر مردای دنیای .....
ماها برای خونهایی که ریخته شد چه کرده ایم؟
ماها به کجا داریم میرسیم؟
شرمنده ام شهدا
شب ها به سراغ مجروحین میرفتم،برایشان حرف میزدم
و به آنها روحیه میدادم.یک شب به اتاق مجروحی که
تمام بدنش باندپیچی بود،رفتم.او را نشناختم،رفتم کنارتختش،
هرچه با او حرف زدم،جواب نداد،
فقط قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود.
بادستانم اشکهایش را پاک کردم،ناگهان گفتم:
مادر به قربانت!گریه نکن.دیدم خنده رو لبهایش نشست.
گفت:مادر خسته نباشی.خشکم زد،صدایش خیلی آشنا بود،
اما نمیتوانستم بشناسمش.تمام بدن و صورتش باندپیچی بود
فقط چشمان و لبانش دیده میشد،ایستادم و نگاهش کردم.
دیدم پسر خودم است و آنجا به یاد
حضرت زینب سلام الله علیها در گودی قتلگاه،اشکم جاری شد.
راوی:مریم میرتاج الدینی