نترسید...
حاج رجب محمد زاده...
۲۸ ساله ﮐﻪ ﻧﺘونسته یه ﻟﻘﻤﻪ ﻏﺬﺍ تو دهنش بذاره...
ﺑﺎ ﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭه...
ﺻﻮﺭﺗشو ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ تو یه ظهره ﺳﻮﺯﺍﻥ
ﺩﺍﺷﺖ واسه ﺭﺯﻣﻨده ها ﯾﺦ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ،
ﻫﻤون ﻭﻗﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻤپاﺭﻩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺧﻮﺭﺩ و داغون شد .
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاد واسه ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺑﺮه،
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ کنن...
ﻣﯽ ﺗرسن ﻭ ﺍﻭن ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ میبینه 70 ﺩﺭ ﺻﺪ ﺟونشو ﺩﺍﺩﻩ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻭن ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻣیشه ،قلبش ﻣﯽ شکنه.؟..
ﻫﻤﺴﺮﺵ میگه :ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻭﺣﺸﺖ میکنه
ﻭ پا ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔذاره ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﻭن ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰه ﻭ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧوﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﻤﯽ شه
ﻭ گوشه ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯽشینه ﻭ ﺑﻪ پوتینﻫﺎ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ
ﺭﺯﻣﺶ ﭼﺸﻢ میدوزه...
ﺣﺎﺝ ﺭﺟﺐ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ نیومده ﺑﻮﺩﯾﻢ،
ﺯیباییش ﺭﺍ برای ناموس این مملکت ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ،
ﺍﻭ 28 ساله ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ کشه ﺗﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯿﻢ .
به سلامتیش صلوات
مرد واقعی اینه،
نه این به ظاهر مردای دنیای .....
به گمنامی نرفتند . تا ما نامدار شویم ...
گفتن شهید گمنامه
پلاک هم نداشت
اصلا هیچ نشونه ای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیرهنش اسمش رو نوشته باشه ...
نوشته بود " اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم "
راه آمدنت را سد ڪرده ام می دانمـــ . . .
آقا هرچقدرم بد باشم خودت میدونی که چقد دلم پیشته
دلِ من هواتو کرده آقا . . .
پاهایش را داده ...
دلش را همـ ...
از ما چیزی جز احترام نمی خواهد ...
ما چه داریم در برابر این همه فداکاری او ؟!
خاطرات یک "سرباز عراقی"
به پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم:
« شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده
که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
سن سربازی پایین نیــومده سن عــاشقـی پایین اومــده»
شهید حسین خرازی نقل می کرد: ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه
ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ،
ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ
ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
«ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ
ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ.
ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ،
ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ
ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.
ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ،
ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ
ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ،
ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
شادی روح پاک شهدا صلوات
آرپی جی زن تانک را زد؛ تانک هم سر او را با گلوله ی مستقیم زد.
بدنش که بی سر می دوید، یکی از بچه ها فیلم برداری کرد.
بعدها مادر شهید شنیده بود از بچه اش توی آن وضعیت فیلم گرفته اند،
اصرار می کرد می خواهم فیلم را ببینم.
سپرده بودم نگذارند. خیلی اصرار کرده بود و بچه ها
هم کوتاه آمده بودند. برده بودنش تبلیغات لشکر و فیلم
را برایش پخش کرده بودند؛ نه یک بار که چند بار.
بچه ها می گفتند دفعه ی آخر وقتی دوربین
روی رگ های بی سر شهید زوم کرد، مادرش رفت
جلوی تلویزیون و از روی صفحه ی تلویزیون
رگ های بریده ی شهیدش را بوسید
و گفت حالا حضرت زینب (س) را درک می کنم.
آخه من جز گفتن اینکه بگم شرمندم حرفی ندارم.
گاهی که صبرم تموم میشه یه جورای غیرباورم به دیدارتون میام.
یا عکسی ازتون جلو چشمم میاد که دردم تازه میشه
شهدا از خودتون دورم نکنید.میدونم گاهی لیاقت ندارم
ولی به جرات میگم این دل به عشق شما جون میگیره.
خدایا مارو شرمنده ی خون شهدا نکن....
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هر گاه به منزلمان رسیدیم
بدانیم از خون کدام شهید به آرامش به خانه رسیدیم….!!!!
ولی افسوس یادمان میرود.