خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

15 سال بیشتر نداشت




ماها برای خونهایی که ریخته شد چه کرده ایم؟


ماها به کجا داریم میرسیم؟


شرمنده ام شهدا

لبیک یامحمد



من عاشق حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم هستم

خاطره از شهید



در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شدم .

در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها

را در نیروی هوایی می دیدیم که

از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها

شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود...
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند.

در آن دوران بیشتر استادان زن

بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استــاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب

را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهــــاد

شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد

من یک شب با او خواهم بود.

بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود

او امتحان را ۱۹ گرفته بود.

من برگه او را که دیدم تعجب کردم

زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .

و آن استاد هم به عباس گفت:

تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی.

آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم.
ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت...

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ



ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ
ﺑﺒﺮﯾﻤﺖ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ
ﮔﻔﺖ: ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿز رﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﮔﻔﺖ: اﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ
ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﮐﺮﺩﻡ،
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯽﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ،
ﻗﺎﻣﺖ ﺧﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻗﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻨﯽ...
ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﯼ ﻓﮑﺮ ...
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ
ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: کدوم کار ... ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﺎﺩ...

شهید



وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند.

برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم. خیلی راهش طولانی بود

و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن اطراف بود. بهش گفتم :

«دستت درد نکنه ، این آفتابه رو آب می کنی؟»

بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد. دیدم آب آفتابه کثیفه.

گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب بر می داشتی ، تمیزتر بود»

دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تمیز آورد.

بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم. مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...



آقای من



گـاهی مـیان مردم ...

در ازدحام شـهر .. غیر از تـو ..

هر چـه هـست فـراموش می‌کـنم ...


اللـهم عجـل لولیـک الفــرج

خدایا



خـــــدایا !
نگذار دروغ بگویم،
زیرا دروغ ظـلـم کـثـیــفـی است ...

(شهید دکتر مصطفی چمران)

مادر شهید




ما چه میفهمیم معنی انتظار را......


شهدا زنده اند



یک روز در اتاق کار به یکی از دوستان(به شوخی)گفتم:

این عکس شهدا رو بردارید دیگه،
بابا اینها مردن تموم شد رفت،چرا اتاق کار رو کردی موزه شهدا؟ ...
.
.
نزدیک عصر بود که محل کار را ترک کردم
آمدم خانه،در را که باز کردم خانومم گفت : باز چکار کردی ؟

گفتم چی شده ؟
گفت خواب دیدم شهید موسوی و همه شهدا کنار هم جمع شدن،
شهید موسوی بهم گفت:

(چرا فکر میکنید ما مردیم؟، ما هستیم داریم زندگی میکنیم ...)
به نقل از دوستان شهید سید محمود موسوی

دلتنگ مولا



دل است دیگـــر،گاهی دلتنـــــگ مولایش می شود...
مـردم از غـــــم تنهایــــی...
فــــدای قلــــــب نازنینت یابن زهـــــرا(عج)

دلم به بهانه‌ی ندیدنت گریست



دلم به بهانه‌ی ندیدنت گریست ...

بگذار بگرید ...

و بداند ...

هر چه خواست ...

همیشه نیست ...



یه عده از کربلا برنگشته راهی شدن امام رضا،
کار ما هم شده فقط بگیم التماس دعا......

دلتنگم آقا....


یا بقیه الله



یا بقیه الله

دلم ...
مثل انــارهایی که مـادربـزرگ دانــه می کنـد ،
به شــوق دیدنت خــون است . . .