خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

شهید چمران



آب می شوم، خودت هم میدانی که در برابر این نگاه تاب نمیاورم، شرمنده ام.
تو وظیفه ات را در برابر عشق به انتها رساندی و میدان را به من سپردی
و دریغ و صد افسوس که من نتوانستم وظیفه ام را در قبال عشق انجام بدهم...

شهدا



شهدا چشم هایشان را دادند برای آرامش ما ...

  ما با چشم هایمان گناه نکنیم ...

خاطرات



معلم: میخوایم شما رو ببریم اردو باید رضایت نامه
از طرف پدر و مادرتون بیارین..
اونایی که میان دستاشون بالا....
زهرا خانوم تو نمیایی؟
همه دستاشون رفته بالا فقط تو دستت پایینه..
زهرا هشت ساله با بغض گفت:
اجازه من م .. م .. مامان و ب .. ب .. بابا ندارم..
معلم گفت چرا : زهرا گفت:  وقتی ب .. ب .. بابام شهید شد ..
اومدن به م .. م .. مامانم گفتن
 شوهرتون مفقودالاثر شده ...
بعد از شنیدن این خبر م .. م .. مامانم
 قلبش درد گرفت بردیمش بیمارستان ..
مادر بزرگم از دکتر پرسید حالش خوب میشه
 دکتر نگاهی به من کرد و گفت ..
رفت پیش خدا .. الان هم پیش مادر بزرگم زندگی می کنم..

مادر بزرگ زهرا میگه: زهرا بعد از اون اتفاق کلمه
بابا و مامان رو نمیتونه بگه ..
فقط روی این دو تا کلمه لکنت داره ...


تنها فقط یک کلمه میتونم بگم. شرمنده ام شهدا

شهدا



کجایند مردان فتح المبین
کجایند اسطوره های یقین
کجایند آنان که بالی رها داشتند
گذرنامه کربلا داشتند
کجایند آنان که فردایی اند
همانان که فردا تماشایی اند...

خاطرات



روزی از «رضا» پرسیدم: تا به حال چند بار مجروح شده ای؟

تبسمی کرد و گفت: یازده بار! و اگر خدا بخواهد

به نیت دوازده امام، در مرتبه ی دوازدهم شهید می شوم.»

او همان طور که وعده داده بود، مدتی بعد در منطقه ی

«شرهانی» به وسیله ی ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.


راوی : همسر سردار شهید «رضا چراغی»

 فرمانده ی لشگر محمد رسول الله (ص)

نسیمی خبر به شهر آورد



و نسیمی خبر به شهر آورد
خبر از دشت یاس های سپید
خبر از کربلا و مفقودین
صد وهفتاد و پنج راز رشید

آسمان ناله کرد خون بارید
تا خبر را به مادران دادند
ناگهان آب شد دل هر سنگ
چشمه ها هم به گریه افتادند

رود اروند نیز سی سال است
جزرو مدّش پراست از ناله
چه کسی از دلش خبر دارد
در دلش هست باغی از لاله

از دل خاک، خاک دریا دل
می رسد عطر یک سبد گل یاس
چه غریبانه باز می آیند
صد و هفتادو پنج تا غواص

بس که آرام و راحتند انگار
که از آغوش مادر آمده اند
مثل اکبر روانه ی میدان
حال مانند اصغر آمده اند

کربلایی شدند عاشق و مست
باز مشغول ذکر و نافله اند
دست ها بسته شد به یک دیگر
گوییا همرهان قافله اند

دست ها بسته بین یک لشکر
مثل آن دست بسته ی مولا
خوب شد جنگ بود و کوچه نبود
لااقل مادری نبود آنجا

شهدا شرمنده ایم



اگر نگوییم شهدا شرمنده ایم پس چه حرفی برای گفتن داریم....

175غواص



مثل ماهی به آب جان دادند
جان خود مثل پهلوان دادند

صد وهفتاد و پنج شمس و قمر
دست بسته به آسمان دادند

صد و هفتاد و پنج مرد دلیر
درس غیرت به دیگران دادند

راه عزت نه راه تسلیم است
این چنین راه را نشان دادند

در ازای زیاده خواهی ها
چه جوابی به قلدران دادند

تا بفهمند عده ای بی غیرت
پای هر کوچه صد جوان دادند

صد و هفتاد و پنج مادر را
گل گرفتند و استخوان دادند

صد و هفتاد و پنج مادر پیر
روی پا استخوان تکان دادند

مادری که همیشه می پرسد
"زنده زنده چگونه جان دادند؟؟
.
ای به قربان دست بسته ی تو
دم آخر تو را امان دادند؟
.
نگذاریم که پامال شود
خون سرخی که آن زمان دادند

دنیا



بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.
معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها

با فانوس سنگر رو روشن می کردند.

موقع دعا خوندن فتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند

که یه تاریکی ایجاد بشه.

دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.

یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.

خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.
موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون

سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو

شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.

چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام

می کردند و سیاهی رو نمی دیدند و براش جشن پتو می گیرن.

وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.
میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.
دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟
دنیا هم تاریکه.
نورش کمه.
تباهی و زشتی زیاد داره.
شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطر خوشبو می کنن.
ما خیال می کنیم داریم عطر میزنیم وغافل

از این که صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.

وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...

شهدا



ساعت روی یه قله در حالی مبارزه کرد که تموم نیروهاش رو
 از دست داده بود فقط خودص تک و تنها باقی مونده بود
تو خاطراتش میگه که بخاطر اینکه عراق نفهمه من تنها موندم
با انواع و اقسام اسلحه ها تیر اندازی میکردم
بعد ک نیروی کمکی رسید سخت مجروح شده بود
بردنش پایین بین راه پای یکی از نیروهایی ک برانکاد رو
حمل میکرد و گرفت و انگشت اشارش رو ب سمت قله
نشون داد و زیر لب اهسته گفت اگه هزار بار دیگه هم
از دستت بدم اخرش خودم ازادت میکنم
و از هوش رفت
بعد از اون تیپ ها و لشگرهای زیادی برای
 ازادی اون قله تلاش کردن ولی هیچ کس موفق نشد
تا اینکه خودش خوب شد و برگشت و باگردانش ازادش کرد
سردار سرتیپ پاسدار شهید فرهنگیان
تولد۱۳۴۰
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۴
عملیات کربلای پنج
مسئولیت فرمانده گردان تبوک تیپ ۲۹نبی اکرم استان کرمانشاه
خاطره از کتاب سردار خط شکن

.....



شهدا شرمنده ایم

شهدا

سرسفره ی عقد آروم تو گوشم گفت :
میدونی من فردا شهید میشم؟!
خندیدم گفتم ازکجامیدونی نکنه غیب گویی!؟
گفت:آره دیشب مادرم زهرارو توخواب دیدم ازدواجمون
هم بهم تبریک گفت, بعدم بهم وعده ی شهادت داد.
بغض کردم گفتم :پس من چی میخوای منو تنهابزاری بری!!
توکه میدونی فردا قراره شهید بشی چرا پای سفره ی
عقد نشستی چرامنوبه عقد خودت درمیاری؟؟؟
دستموفشاردادو لبخندی زدو گفت :
آخه شنیدم شهید میتونه بستگانشوشفاعت
کنه میخوام توی اون دنیا جزء شفاعت شده هام
 باشی میخوام مجلس عروسی واقعی رو اونجابرات بگیرم ...

شهدا



دنیا مشتش را باز کرد... شهدا گل بودند،

ما پوچ خدا آنها را برد و زمان ما را...

باریکلا



پیرمرد نجار برای ساخت تابوت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود...

هر روز شهید می آوردند.. پیرمرد دست تنها بود اما سخت کار می کرد ..

و کمتر وقتی برای استراحت داشت.. روزی همین که داشت از لابه لای

پیکر شهدا عبور می کرد.. شهیدی نظرش را جلب کرد ..

کمی بالای سر شهید نشست...

و رو به شهید کرد و گفت: باریکلا ، باریکلا ...

و بلند شد و به کارش ادامه داد..

یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد..

پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت ..

 همان یک نفر سماجت کرد تا ببینت

قضیه ی باریکلا


گفتنهای پیرمرد چه بوده است.. پیرمرد با همان آرامش گفت:

پسرم بود...

.

قول



پدر صورت پسر را بوسید
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه؟؟
پسر خندید و
گفت:
قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر:قول دادی ها...!
و پسر، سر قولش "جان" داد...

مادر شهید



نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند

نه دلشان می آمد جبهه نروند .
این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند.
شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .

باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»


پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.

کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»

-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»


شهدا



سرم را دادم
تا امروز تو سربلند باشی


شرمنده ام شهدا

خاطرات شهدا



بچه بود
اونقدر برا اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم
کارش شده بود گریه و التماس
آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه
رفت آموزش دید و برگشت
اتفاقا شد بی سیم چی خودم...
... یه شب توی عملیات اتیش دشمن زیاد شد
همه پناه گرفتند و خوابیدند روی زمین
یه لحظه این بچه رو دیدم که بی سیم روی دوشش نیست
فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین
زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه ؟!
با دست به زیر بدنش اشاره کرد
دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و رویش خوابیده
نگاهم کرد و گفت:
اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره
ولی اگه بی سیم ترکش بخوره و از کار بیفته ، عملیات لنگ می مونه...
... مخم تاب برداشت
زبونم بند اومده بود از فکر بلندش

عاشقی یعنی این



دوست من؛ عاشقی یعنی این …
استخوان های مچش زده بود بیرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود.
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم.
خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری؟
شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم.
بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟
گفت: دردش هم لذته، نیست؟


شهدا شرمنده ایم......

شهدا



به بدی رو کردیم خوبی یادمان رفت
به دلها لایه روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت