روزی از «رضا» پرسیدم: تا به حال چند بار مجروح شده ای؟
تبسمی کرد و گفت: یازده بار! و اگر خدا بخواهد
به نیت دوازده امام، در مرتبه ی دوازدهم شهید می شوم.»
او همان طور که وعده داده بود، مدتی بعد در منطقه ی
«شرهانی» به وسیله ی ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.
راوی : همسر سردار شهید «رضا چراغی»
فرمانده ی لشگر محمد رسول الله (ص)
بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.
معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها
با فانوس سنگر رو روشن می کردند.
موقع دعا خوندن فتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند
که یه تاریکی ایجاد بشه.
دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.
یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.
خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.
موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون
سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو
شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.
چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام
می کردند و سیاهی رو نمی دیدند و براش جشن پتو می گیرن.
وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.
میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.
دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟
دنیا هم تاریکه.
نورش کمه.
تباهی و زشتی زیاد داره.
شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطر خوشبو می کنن.
ما خیال می کنیم داریم عطر میزنیم وغافل
از این که صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.
وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...
پدر صورت پسر را بوسید
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه؟؟
پسر خندید و
گفت:
قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر:قول دادی ها...!
و پسر، سر قولش "جان" داد...
نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند
نه دلشان می آمد جبهه نروند .
این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند.
شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .
باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.
کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
بچه بود
اونقدر برا اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم
کارش شده بود گریه و التماس
آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه
رفت آموزش دید و برگشت
اتفاقا شد بی سیم چی خودم...
... یه شب توی عملیات اتیش دشمن زیاد شد
همه پناه گرفتند و خوابیدند روی زمین
یه لحظه این بچه رو دیدم که بی سیم روی دوشش نیست
فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین
زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه ؟!
با دست به زیر بدنش اشاره کرد
دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و رویش خوابیده
نگاهم کرد و گفت:
اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره
ولی اگه بی سیم ترکش بخوره و از کار بیفته ، عملیات لنگ می مونه...
... مخم تاب برداشت
زبونم بند اومده بود از فکر بلندش
دوست من؛ عاشقی یعنی این …
استخوان های مچش زده بود بیرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود.
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم.
خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری؟
شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم.
بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟
گفت: دردش هم لذته، نیست؟
شهدا شرمنده ایم......
به بدی رو کردیم خوبی یادمان رفت
به دلها لایه روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت