من اسامى بچه هاى سپاه را براى نگهبانى دادن، تنظیم میکردم.
یک روز سید حسین وارد سپاه شد و لوح نگهبانى را
که به دیوار نصب کرده بودم، ملاحظه کرد.
اسم ایشان در لوح نبود. بلافاصله آمد سراغم و گفت
چرا براى من نگهبانى نگذاشته اى؟
من با قاطعیت گفتم، براى شما نگهبانى نمیگذارم.
شما اینقدر کار دارى، نگهبانى هم مىخواهى بدهى؟
اما سید حسین بسیار اصرار کرد و با تبسم خاص خود مى گفت،
بنده هیچ فرقى با بقیه ندارم. همانطورى که دیگران نگهبانى دارند،
براى من هم ساعت نگهبانى بزنید.به هر ترتیب ما را مجبور کرد
که براى ایشان ساعت نگهبانى بزنیم