بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را
با تن ماهی قاطی می کرد.هنوز قاشق اول را نخورده ،
رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟
گفت: همینو.پرسید: واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید
گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
شادی روح شهدا صلوات