خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

شهید



وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند.

برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم. خیلی راهش طولانی بود

و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن اطراف بود. بهش گفتم :

«دستت درد نکنه ، این آفتابه رو آب می کنی؟»

بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد. دیدم آب آفتابه کثیفه.

گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب بر می داشتی ، تمیزتر بود»

دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تمیز آورد.

بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم. مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.