پیرمرد نجار برای ساخت تابوت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود...
هر روز شهید می آوردند.. پیرمرد دست تنها بود اما سخت کار می کرد ..
و کمتر وقتی برای استراحت داشت.. روزی همین که داشت از لابه لای
پیکر شهدا عبور می کرد.. شهیدی نظرش را جلب کرد ..
کمی بالای سر شهید نشست...
و رو به شهید کرد و گفت: باریکلا ، باریکلا ...
و بلند شد و به کارش ادامه داد..
یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد..
پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت ..
همان یک نفر سماجت کرد تا ببینت
قضیه ی باریکلا
گفتنهای پیرمرد چه بوده است.. پیرمرد با همان آرامش گفت:
پسرم بود...
.
farzaneh
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 ساعت 07:16
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
ان شاءالله
سلام. وبلاگت معطره.
ولی متاسفانه کم خواننده دارین.
البته مهم نیست. برای خدا.
سلام ممنون از لطفتون.بله همینطوره.بنده از دلم مینویسم برای خدا و شهدا و اگه کسی مسیرش اینجا خورد بخونه.لطف دارین شما