خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

جانباز شیمیایی



جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:
همین چندی پیش ‫‏آژانس‬ گرفته بودم تا بروم جایی.
 راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره ‫آژیر خطر‬ را هم در ذهن نداشت.
ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و
 سرفه ها به من حمله کردند. از حالم سوال کرد.
کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را
برای کسی توضیح بدهم …اما آن شب انگار کسی
دیگر با زبان من گفت …گویی قرار بود من
چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ...!!!
گفتم که جانباز شیمیایی هستم و
نگران نباشد و این حالم طبیعی است.
‫سکوت‬ کرد …به سرعت ‫‏ضبط‬ ماشینش را
خاموش کرد و خودش را جمع و جور …
وارد ‫‏اتوبان‬ که شدیم …حالم بدتر شد …
 ‫‏سرفه‬ ها امانم را بریده بودند …
ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است
حالم بهم بخورد و ماشینش ‫‏کثیف‬ شود و او چندشش میشود …و…رفت …
من تنها در شبی سرد ... کنار اتوبان ایستاده بودم
 و با خودم فکر میکردم که چرا؟ ‫‏پدر‬ و ‫مادر
‬ او مگر از ما برایش نگفته اند؟ معلمانش چه!؟



ما به کجا داریم میرسیم؟؟؟؟؟