خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

خاطرات(حاج همت)


بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلا خودش بماند

و بقیه را بفرستند خط. توجیه‌هاش که تمام شد و بلند شد که برود،

همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش.

آخر رفت توی یکی از ساختمان‌های دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.

پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچه‌ها بهانه می‌گرفت

که باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.

می‌گفتیم:به ما بگو کار تو،‌ ما انجام بدیم.
می‌گفت:نه. نمی‌شه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.

به احترام موهای سفیدش گفتیم:بفرما! حاجی توی اون اتاقه.

حاجی را بغل گرفته بود و گونه‌هاش را می‌بوسید.

بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،برگشت گفت:

این کارو می‌گفتم. حالا شما چه‌ جوری می‌خواستین به جای من انجامش بدین؟