بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلا خودش بماند
و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود،
همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش.
آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت
که باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.
میگفتیم:به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.
میگفت:نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.
به احترام موهای سفیدش گفتیم:بفرما! حاجی توی اون اتاقه.
حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید.
بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،برگشت گفت:
این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟