ازشهدا برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن
تاروی سیم خاردارها بخوابه وبقیه از روش رد بشن،
داوطلب،زیاد بود وقرعه انداختند،افتاد بنام یک جوان،
همه اعتراض کردن،الا یک پیرمرد,گفت چیکار دارید بنامش افتاده دیگه،
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد،دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان
جوان بدون درنگ خودش رو باصورت انداخت روی سیم خاردار
بچه ها بابی میلی واجبار شروع کردن به رد شدن
از روی بدن جوان.همه رفتن الا پیرمرده!گفتن بیا!
گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.
مادرش منتظره!!!
شهدا شرمنده ایم
شهدا دعا داشتند،ادعا نداشتند
نیایش داشتند،نمایش نداشتند
حیا داشتند،ریا نداشتند
رسم داشتند،اسم نداشتند
شادی روحشون صلوات
شهید اصغر طاهری صداقت وصفای خاصی داشت،که اورو زبون زد بچه ها کرده بود
درقنوتای نمازش دعاهارو به عربی وفارسی مخلوط میخوند،دراکثر قنوتاش این دعارو میخوند
(اللهم ارزقنا دردنیا زیارت حسین (ع)،ودرآخرت شفاعت حسین (ع))
بچه ها اگرچه میدونستن اشکالی نداره ولی از سرشوخی بهش میگفتن:چرا اینجوری دعا میکنی؟
اوباهمون صداقت وپای خودش میگفت:خدا دعای بنده را به هرزبانی که باشد قبول میکند،
مادرش میگفت:شبی اصغر را در خواب دیدم که درباغی نشسته بود،به من سلام کرد
بهش گفتم چه جای خوبی داری مادر؟چطور تورو به اینجا اوردن؟
لبخندزد و گفت:تنها کار من این بود
که از بچگی گناه نکردم واز گناه کردن خجالت میکشیدم
منبع:مهدی عزیزیان.تیپ83.ص65
عبادت های کورکورانه و بدون توجه وتعقل،ارزش وثواب هم ندارد.یعنی انسان باید در نماز،به معنای جملات وذکرها ودعاها توجه داشته باشد وبداند درمقابل چه کسی ایستاده و چه میگوید.
پیامبر اسلام صل الله علیه وآله می فرماید:دو رکعت نماز باتوجه بهتر از شب زنده داری غافلانه است.(بحارالانوار،ج84،ص259)
منبع:آشنایی بانماز،استاد محسن قرائتی
پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت:آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟عکسی به من نشون داد
یه پسر نوزده بیست سالهای بود،گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری ست.این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود،عبدالمطلب یک پسر عمویش هم به نام غلامرضا اکبری داشت که شهید شده،غلامرضا که شهید شد
عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد،
ما هم گفتیم: چی میگی بابا،محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت،وقتی دید ما نمیفهمیم
بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید،و روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری
بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید.خندید، ما هم خندیدیم،گفتیم حتما شوخیش گرفته.دید همه ما داریم میخندیم،
طفلک هیچی نگفت،یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد
سرش را پائین انداخت و آروم رفت.....
فردایش هم رفت جبهه
10روز بعد جنازه عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.
قسمتی از وصیت نامه شهید عبدالمطلب اکبری
بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند
یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند
یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند
یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم
و آقا بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید
به نقل از حجت الاسلام انجوی نژاد_منبع: هفته نامه صبح صادق،ش540،ص4
روزی که معراج شهدا رفته بودم درخدمت دوتا شهیدتازه تفحص شده بودیم
یکی قسمت آقایون بود ویکی قسمت خانم ها
و یه شب عجیب واسه خودم بودو حال عجیبی داشتم.کلی باشهیدی که بود دردودل کردم
وهمونموقع یه زوج که الان تصویرشونو گذاشتم اومده بودن اونجا
من این عکسارو نگرفتم ازشون
الان این چندتا عکسو داخل اینترنت دیدم و ظاهرا بارضایت خودشون خادمین ازشون گرفتن
و منو برگردوند به اون شب
ودوباره حالمو دگرگون کرد.
چقد خوبه زندگیامونو از اول اینجور شروع کنیم.
زندگی با شهدا زیباست
*اینم شهید قسمت خانم ها*
( به یادماندنی در ذهن و زندگی من که به حرف دل من حقیر گوش کرد)
شهید جان
هنوز پای عهدی که بستم هستم.
حاجی وقتی عکستونو میبینم هیچ حرفی نمیتونم بزنم.
حاجی درمقابلتون من خیلی کوچیکم
ولی حاجی میدونی که من ناچیز چقد بهتون ارادت دارم
حاجی شما و امثالتون چیکار کردین با دل ما
دعا کنید برای منو وامثال من
اول در حوزه علمیه درس خواند.طلبه بود واز سوی بسیج درجبهه حضور یافت.
دهم اسفند 1365 درشلمچه به شهادت رسید،پیکرش مدت ها درمنطقه برجا ماند
و سال 1375 پس تفحص درگلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
مردم! امام زمان (عج) را فراموش نکنید. ..
مردم!
دنباله رو روحانیت باشید که چراغ راه هدایتند.
از امام اطاعت کنید
که عصاره اسلام است، او را تنها نگذارید که نماینده حجه بن الحسن (ع) است
شهید حسین برهانی
تازه تو دبیرستان اسم نوشته بودم. وقتی می رفتم کلاس ، زینب رو می سپردم دست مادرم و می رفتم.
یه روز که از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب رو عوض می کنه و رفتارش مثل همیشه نیست. شستم خبردار شد که علی به خاطر این که زینب رو گذاشتم و رفتم مدرسه ناراحته . گفت: دلت میاد زینب و تنها بذاری؟
گفتم: توقع داری دست از کارو زندگی بکشم و این بچه رو حلوا حلوا کنم؟
تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم ، با نرمی و لطافت خاصی گفت:
رسالت اصلی تو تربیت زینبه . سعی کن ازش غافل نشی. آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد .
منبع : سیره پیامبرانه شهدا ص 112
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که
دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم
بالا سر این جوانان خوش خواب: (برادر برادر!) دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: (پوتین ما را ندیدی؟) با عصبانیت
میگفتند: (به پسر پیغمبر ندیدم.) و دوباره خرو پفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: (برادر برادر)
بلند میشد این دفعه مینشست: (برادر و زهرمار دیگر چه شده؟) جواب میشنید: (هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم
پیدا شد!)
(علمدار کانال کمیل ) مفقودالاثر
چه می فهمیم شهادت چیست مردم؟
شهید و همنشینش کیست مردم؟
تمام جستجومان حاصلش بود:
*شهادت اتفاقی نیست مردم*
منتی هم سرمون بذاری بد نیست آقا جان،ازمون گله کنی بد نیست آقا،نگرانم پس از مردن من برگردی،نگرانم آقاجان
نکنه منتظر مردن مایی آقا ،منتظرانت بمیرن میای آقا؟؟؟؟؟
آقا یه عمر گناه کردم غلط کردم.اشکتو در اوردم.نفهمیدم.نمیخواستم گناه کنم.توهم شاهدی خدا.شاهدی بعد از گناه پشیمون شدم.الان فقط منتظرم.آقا دلم درد داره ولی بهتر از این بلد نیستم بنویسم.بیا آقا تا زنده ایم.
اللهم عجل لولیک الفرج
واسه ظهور آقا دعا کنید.گریه واسه آقا ظهورو نزدیک میکنه.دعاکنید
در سینهام دوباره غمی جان گرفته است
باز دلم به یاد شهیدان گرفته است
تا لحظهای پیش دلم گور سرد بود
اینک به یمن یاد شما جان گرفته است