خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

شهید مهدی زین الدین



نزدیک عملیات بود.
مى دانستم دختردار شده.
یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم : «این چیه؟»
گفت : «عکس دخترمه.»
گفتم :«بده ببینمش.»
گفت : «خودم هنوز ندیده مش.»
گفتم : «چرا؟»
گفت : «الآن موقع عملیاته. مى ترسم مهرِ پدر
و فرزندى کار دستم بده. باشه بعد.»

شهدا اینگونه بوده اند....

شرمنده ام شهدا

خاطرات شهدا



بچه بود
اونقدر برا اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم
کارش شده بود گریه و التماس
آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه
رفت آموزش دید و برگشت
اتفاقا شد بی سیم چی خودم...
... یه شب توی عملیات اتیش دشمن زیاد شد
همه پناه گرفتند و خوابیدند روی زمین
یه لحظه این بچه رو دیدم که بی سیم روی دوشش نیست
فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین
زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه ؟!
با دست به زیر بدنش اشاره کرد
دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و رویش خوابیده
نگاهم کرد و گفت:
اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره
ولی اگه بی سیم ترکش بخوره و از کار بیفته ، عملیات لنگ می مونه...
... مخم تاب برداشت
زبونم بند اومده بود از فکر بلندش

شهید تشنه لب





لب هایش از تشنگی خشک شده بودند.

چند تا اسیر گرفته بودیم. با قمقمه اش به یکیشان

کمی آب داد. گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد.

با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی،

اما بهش نرسید. ترکش خمپاره سرش را پراند....