بدجوری زخمی شده بود
رفتم بالای سرش،نفس نفس میزد
بهش گفتم زنده ای؟گفت نه!خشکم زد
تازه فهمیدم چقدر دنیامون باهم فرق داره
اون زنده بودن رو توی شهادت میدید و من.....
خواستیم که بدنش را جمع کنیم وداخل کیسه بذاریم
در کمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او
انگشتری است از آن جالبتر اینکه تمام بدن کاملا
اسکلت شده بود ولی انگشتی که انگشتردرآن بود
کاملا سالم وگوشتی بود همه بچه ها دورش جمع شدند
خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم،
اشکمان درآمد.روی آن نوشته بود
((حسین جانم))
بچه های محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد.
بازی آن قدر گرم بود که متوجّه حضور ابراهیم نشدند.
یکی از بچّه ها توپ را محکم شوت کرد و توپ به جای دروازه
به صورت ابراهیم خورد.بچّه ها بی معطّلی پا به فرار گذاشتند.
آن قد و هیکل ابراهیم باید هم فرار می کردند!
صورت ابراهیم سرخ شده بود.لحظه ای روی زمین نشست
تا دردش آرام بگیرد.همین طور که نشسته بود،
پلاستیک گردو را از ساک دستی اش در آورد.
کنار دروازه گذاشت و داد زد:بچّه ها کجا رفتید؟!بیایید براتون گردو آورده بودم.
وقتی پیکر((مصطفی))وبرادرش ((مرتضی)) از منطقه به پشت جبهه
تخلیه میشدند با صحنه ای عجیب مواجه شدیم.
با اینکه پیکر این دو برادر کاملا سوخته و سیاه بود
اما پیشانی بندی که هردو به پیشانی بسته بودند کاملا
صحیح وسالم بود.روی آن نوشته بود((یاحسین شهید)).
مرتضی ومصطفی درچهارم بهمن 61 به دستبوسی سرور شهیدان راه یافتند.