امام زمان منجی انسان هاست، امید مستضعفان است
یگانه محب خداوند در زمین است. دائم دعا کنید
من اسامى بچه هاى سپاه را براى نگهبانى دادن، تنظیم میکردم.
یک روز سید حسین وارد سپاه شد و لوح نگهبانى را
که به دیوار نصب کرده بودم، ملاحظه کرد.
اسم ایشان در لوح نبود. بلافاصله آمد سراغم و گفت
چرا براى من نگهبانى نگذاشته اى؟
من با قاطعیت گفتم، براى شما نگهبانى نمیگذارم.
شما اینقدر کار دارى، نگهبانى هم مىخواهى بدهى؟
اما سید حسین بسیار اصرار کرد و با تبسم خاص خود مى گفت،
بنده هیچ فرقى با بقیه ندارم. همانطورى که دیگران نگهبانى دارند،
براى من هم ساعت نگهبانى بزنید.به هر ترتیب ما را مجبور کرد
که براى ایشان ساعت نگهبانى بزنیم
خدایا تو میدانی که این اسلام است که بار دیگر پا می گیرد
ومی رود که جهان را دریابد و میدانی که عاشقان راهت
بی تابانه در انتظار شهادت و گواهی بر این موضوعند
و میدانی که ظلم همیشه حاکم،چگونه وحشیانه و بی پروا
بر جان و مال مسلمین از زن و پیر و کودک و جوان می تازد
و میدانیم که حق همیشه غالب خواهد بود.پس بر این امر گواه میدهم که
اشهدان لا اله ا...و اشهد ان مجمد رسول ا...و با خونمان امضایش میکنیم
و با گلوله های آتشینمان سینه های سیاه کفار را خواهیم درید
و به تو
توکل میکنیم که فتح و پیروزی از آن توست و تو بی نیاز از کمک مائی.
دعا پشت دعا
برای آمدنت
گناه پشت گناه
برای نیامدنت
دل درگیر میان این دو انتخاب
کدام آخر؟
آمدنت یا نیامدنت؟
بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلا خودش بماند
و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود،
همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش.
آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت
که باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.
میگفتیم:به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.
میگفت:نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.
به احترام موهای سفیدش گفتیم:بفرما! حاجی توی اون اتاقه.
حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید.
بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،برگشت گفت:
این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟