خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

دنیا



بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.
معمولا در سنگرها برق نبود و بچه ها

با فانوس سنگر رو روشن می کردند.

موقع دعا خوندن فتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند

که یه تاریکی ایجاد بشه.

دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.

یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر می پاشوند.

خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.
موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد دیدن سر و صورت و لباس همه شون

سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو

شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.

چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام

می کردند و سیاهی رو نمی دیدند و براش جشن پتو می گیرن.

وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.
میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.
دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟
دنیا هم تاریکه.
نورش کمه.
تباهی و زشتی زیاد داره.
شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطر خوشبو می کنن.
ما خیال می کنیم داریم عطر میزنیم وغافل

از این که صورت و دلمون رو سیاه می کنیم.

وقتی می فهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن...

شهدا



ساعت روی یه قله در حالی مبارزه کرد که تموم نیروهاش رو
 از دست داده بود فقط خودص تک و تنها باقی مونده بود
تو خاطراتش میگه که بخاطر اینکه عراق نفهمه من تنها موندم
با انواع و اقسام اسلحه ها تیر اندازی میکردم
بعد ک نیروی کمکی رسید سخت مجروح شده بود
بردنش پایین بین راه پای یکی از نیروهایی ک برانکاد رو
حمل میکرد و گرفت و انگشت اشارش رو ب سمت قله
نشون داد و زیر لب اهسته گفت اگه هزار بار دیگه هم
از دستت بدم اخرش خودم ازادت میکنم
و از هوش رفت
بعد از اون تیپ ها و لشگرهای زیادی برای
 ازادی اون قله تلاش کردن ولی هیچ کس موفق نشد
تا اینکه خودش خوب شد و برگشت و باگردانش ازادش کرد
سردار سرتیپ پاسدار شهید فرهنگیان
تولد۱۳۴۰
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۴
عملیات کربلای پنج
مسئولیت فرمانده گردان تبوک تیپ ۲۹نبی اکرم استان کرمانشاه
خاطره از کتاب سردار خط شکن

.....



شهدا شرمنده ایم

"چادرت را محکم تر بگیر خواهرم"



توی محوطه دانشگاه باد خیلی شدیدی می وزید،
طوری که مجبور بودی چادرت را محکم دور خودت بپیچی
تا مبادا باد چادر از سرت برگیرد.
به وسط محوطه رسیده بودیم.
شدت باد و گرد و خاک آنقدر زیاد بود که ناخودآگاه چشمهایمان را بستیم
و وسط محوطه ایستادیم.
در همین شلوغی،
باد چادر دختری را از سرش برداشت و چند متر آنطرفتر پرتاب کرد.
کل محوطه پر شد از صدای خنده های پسرانی که چادر دختر را مسخره میکردند.
بیچاره آن دختر اشک چشمش را پاک کرد و خواست به طرف چادرش برود
که از بین جمع پسری آرام چادر دختر را برداشت،
تمیز کرد و به طرف دخترک آمد.
لحن صدایش هنوز در خاطرم هست.
آرام گفت:
خواهرم تبریک میگم سلاح بزرگی همراهتان هست.
از خنده های پسران اینجا ناراحت نباش،
اینها رسم مرد بودن را نمیدانند.
سپس لبخندی زد و ادامه داد:
دلگیر مباش خواهرم، چادرت را محکم تر بگیر.

"چادرت را محکم تر بگیر خواهرم"
نترس...بگذار گرگها هر چقدر میخواهند زوزه بکشند.
سلام بر مهدی فاطمه

سردار سلیمانی



هرجا هستی خدا پشت و پناهت سردار

خدایا




پروردگارا

پناهم باش تا مظلوم روزگار نباشم !
رهایم نکن تا اسیر دست روزگار نگردم !
یاورم باش تا محتاج روزگار نباشم !
بال و پرم باش تا که مصلوب این روزگار نگردم !
همدمم باش تا که تنهای روزگار نباشم !
کنارم بمان تا که بی کس روزگار نگردم !
مهربانم بمان تا به دنبال روزگار نامهربان نباشم !...
عاشقم بمان تا عاشق این روزگار پست و بی حیا نگردم !
و خدایم باش تا بنده این روزگار نباشم !

آقاجان سلام،دردت به جانم



گروهی منتظران مهدی(عج) اند...

گروهی فکر گناه بعدی اند...


اللهم عجل لولیک الفرج

مهدی بیا



آشنـای دلپذیر لحظه ها
از مسیـر کـوچه هـای عشق حـق
یک سحـر دامـان شـب را پـاره کـن
بـا افـق همــراه شــو
مهــدی بیــا ...

شهید مهدی زین الدین



نزدیک عملیات بود.
مى دانستم دختردار شده.
یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم : «این چیه؟»
گفت : «عکس دخترمه.»
گفتم :«بده ببینمش.»
گفت : «خودم هنوز ندیده مش.»
گفتم : «چرا؟»
گفت : «الآن موقع عملیاته. مى ترسم مهرِ پدر
و فرزندى کار دستم بده. باشه بعد.»

شهدا اینگونه بوده اند....

شرمنده ام شهدا

شهدا

سرسفره ی عقد آروم تو گوشم گفت :
میدونی من فردا شهید میشم؟!
خندیدم گفتم ازکجامیدونی نکنه غیب گویی!؟
گفت:آره دیشب مادرم زهرارو توخواب دیدم ازدواجمون
هم بهم تبریک گفت, بعدم بهم وعده ی شهادت داد.
بغض کردم گفتم :پس من چی میخوای منو تنهابزاری بری!!
توکه میدونی فردا قراره شهید بشی چرا پای سفره ی
عقد نشستی چرامنوبه عقد خودت درمیاری؟؟؟
دستموفشاردادو لبخندی زدو گفت :
آخه شنیدم شهید میتونه بستگانشوشفاعت
کنه میخوام توی اون دنیا جزء شفاعت شده هام
 باشی میخوام مجلس عروسی واقعی رو اونجابرات بگیرم ...

شهدا



دنیا مشتش را باز کرد... شهدا گل بودند،

ما پوچ خدا آنها را برد و زمان ما را...

مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم



پیرمردی تو حرم به جوانی گفت سواد ندارم برام زیارتنامه بخوان...
جوان شروع کرد به خوانـدن،سـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع)...
جوان پرسیـد:امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
گفت:پــس سلام کن.
مـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت:
السلام علیک یـا حجة بن الحسـن العسکری
جوان لبخند زد:
«و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»
مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم.
.
*اللهم عجل لولیک الفرج*

عروس



آرایشگر گفت: عروس خانوم! دیگه کارت تموم شده.

آقا داماد هم که بالا،دم در منتظره. ایشالا خوشبخت شی.بلند شد.

می‌دانست مرد زندگی‌اش از معطلی خیلی خوشش نمی‌آید.

به خواهرش گفت: چادرم کو؟

و خواهرش چادر سفیدی را سرش انداخت.

دست گرفت به چادر و دور صورتش،

 به آرامی لبه‌های چادر را مرتب کرد.

آرایشگر گفت: خیلی خب دیگه!

موهاتو خراب کردی که دختر! یه ذره شل‌تر بگیر .

وقتی می‌گم شنل کرایه کن، برای همینه دیگه…

رو کرد به آرایشگر و گفت: من نگران آخرتم بیشتر از موهام هستم.

موهام خراب بشه ، بهتر ازینه که یه عمر زندگی و آخرتم خراب بشه

عشق،هوس



دلم پر است از عشق های سر سری دختر پسر های جامعه ام!
عشق هایی که آبروی عشق را برده اند
اسم هوس را گذاشته اند عشق ..
می خواهند آبروی خودشان نرود ، آبرو از عشق می برند ...
آبرویشان نرود که آلوده ی هوس اند !!
هوس هایشان مثل هوای بهار است ...
صاعقه ...
تگرگ....
باران ....
چند دقیقه ی دیگر انگار نه انگار ... که جنجالی به پا کرده بود آسمان دلشان ...
خورشید می تابد و همه چیز آرام است ...