به گمنامی نرفتند . تا ما نامدار شویم ...
گفتن شهید گمنامه
پلاک هم نداشت
اصلا هیچ نشونه ای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیرهنش اسمش رو نوشته باشه ...
نوشته بود " اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم "
خاطرات یک "سرباز عراقی"
به پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم:
« شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده
که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
سن سربازی پایین نیــومده سن عــاشقـی پایین اومــده»
آرپی جی زن تانک را زد؛ تانک هم سر او را با گلوله ی مستقیم زد.
بدنش که بی سر می دوید، یکی از بچه ها فیلم برداری کرد.
بعدها مادر شهید شنیده بود از بچه اش توی آن وضعیت فیلم گرفته اند،
اصرار می کرد می خواهم فیلم را ببینم.
سپرده بودم نگذارند. خیلی اصرار کرده بود و بچه ها
هم کوتاه آمده بودند. برده بودنش تبلیغات لشکر و فیلم
را برایش پخش کرده بودند؛ نه یک بار که چند بار.
بچه ها می گفتند دفعه ی آخر وقتی دوربین
روی رگ های بی سر شهید زوم کرد، مادرش رفت
جلوی تلویزیون و از روی صفحه ی تلویزیون
رگ های بریده ی شهیدش را بوسید
و گفت حالا حضرت زینب (س) را درک می کنم.
آخه من جز گفتن اینکه بگم شرمندم حرفی ندارم.
گاهی که صبرم تموم میشه یه جورای غیرباورم به دیدارتون میام.
یا عکسی ازتون جلو چشمم میاد که دردم تازه میشه
شهدا از خودتون دورم نکنید.میدونم گاهی لیاقت ندارم
ولی به جرات میگم این دل به عشق شما جون میگیره.
خدایا مارو شرمنده ی خون شهدا نکن....
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هر گاه به منزلمان رسیدیم
بدانیم از خون کدام شهید به آرامش به خانه رسیدیم….!!!!
ولی افسوس یادمان میرود.
ماها برای خونهایی که ریخته شد چه کرده ایم؟
ماها به کجا داریم میرسیم؟
شرمنده ام شهدا
در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شدم .
در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها
را در نیروی هوایی می دیدیم که
از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها
شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود...
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند.
در آن دوران بیشتر استادان زن
بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استــاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب
را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهــــاد
شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد
من یک شب با او خواهم بود.
بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود
او امتحان را ۱۹ گرفته بود.
من برگه او را که دیدم تعجب کردم
زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .
و آن استاد هم به عباس گفت:
تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی.
آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم.
ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت...
وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند.
برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم. خیلی راهش طولانی بود
و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن اطراف بود. بهش گفتم :
«دستت درد نکنه ، این آفتابه رو آب می کنی؟»
بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد. دیدم آب آفتابه کثیفه.
گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب بر می داشتی ، تمیزتر بود»
دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تمیز آورد.
بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم. مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...
بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را
با تن ماهی قاطی می کرد.هنوز قاشق اول را نخورده ،
رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟
گفت: همینو.پرسید: واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید
گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
شادی روح شهدا صلوات
شهدا دلم خیلی براتون تنگه
یه عالمه حرف دارم ولی درمقابلتون
حرفام جای خودشونو به سکوت میدن
«شهید محمد علی رجایی»
همش نباید،دیگران سرنوشت باشند وتوسرنوشت باشند
وتو سرنوشت آنها را بخوانی حالایکبارهم تو سرنوشت درست کن
وبگذار دیگران بخوانند
بعد از فتح «فاو»،سردار «مرتضی قربانی» با پای برهنه وارد «فاو» شد
و به نزد ما آمد.در همان حال که نیروها را به آغوش می کشید
و بر پیشانی آنها بوسه می زد،چشمش به یک بسیجی افتاد
که سر بر خاک گذاشته و در حال سجده با خدای خویش راز و نیاز می کرد.
سردار رو به من کرد و گفت:برویم از آن بسیجی قول شفاعت بگیریم،
تو تا حالا از کسی قول شفاعت گرفتی؟
بله حاجی...چندین نفر حتی نوشتند و پای نوشته ی خود را امضا کردند
که اگر شهید شوند شفیع من شوند.
من هم از چند نفر قول شفاعت گرفتم،اما برای اطمینان خاطرِ بیشتر،
می خواهم از این بسیجی قول شفاعت بگیرم.
به سرعت پیش او رفتیم،او صورتش را روی خاک می مالید و با سوز و گداز می گفت:
ظَلَمْتُ نَفْسِی...ظَلَمْتُ نَفْسِی...الهی الْعَفْو...الهی الْعَفْو....
ما آنقدر کنارش ایستادیم تا سر از سجده برداشت و روی زمین نشست.
آقا مرتضی آرام گفت:چطوری رزمنده؟
و او که همچنان در حالت روحانی و معنوی قرار داشت،سری تکان داد و گفت:
خوبم آقا مرتضی...سپس رو به بسیجی کرد و گفت:
خواهشی دارم و آن این که، اگر شهادت نصیبت شد مرا شفاعت کنی.
بسیجی نگاهی به او کرد و گفت:چون تو حاج مرتضی هستی چند شرط دارد:
اول این که،خداوند به من توفیق شهادت بدهد تا شهید بشوم و بتوانم تو را شفاعت کنم.
دوم این که،خداوند لیاقت شفاعت نصیبم کند که بتوانم تو را شفاعت کنم.
و سوم این که،شما لیاقت شفاعت مرا داشته باشی که شما را شفاعت کنم!
سردار قربانی با شنیدن این سخن ها،از خود بیخود شد و شروع به گریه کرد
آنچنان که گویی شیون می کند!هرچه کردم آرام نگرفت...
می گفت:این بسیجی درسی به من داد که
در طول عمرم از هیچکس نگرفته بودم....!
فردای آن روز همان بسیجی ۱۴ ساله،در کارخانه ی نمک «فاو»
بر اثر اصابت یک گلوله که از سوی دشمن شلیک شده بود،
به فیض شهادت رسید!
امام زمان منجی انسان هاست، امید مستضعفان است
یگانه محب خداوند در زمین است. دائم دعا کنید
تا خداوند فرجش را نزدیکتر فرماید،دیدگان ناقابلمان را به نور فروغش منور فرماید
این روزها همه حرف از گرانی و فقر می زنند
درحالیکه وقتی به زندگی ها نگاه میکنیم
زندگی ها تجملی تر شدند!!! کاش به جای غصه زر و زیور
زندگی مون یه خرده به فکر نون شب عده ای می بودیم
که از فقر و نداری رنج می برند.
خیلی از شهدامون وضع مالی خوبی نداشتند
اما با همون اندک دارایی خودشون بخشش می کردند
اونا علی وار زندگی می کردند...
قسمتی از صحبتهای شهید صیاد شیرازی
در یکی از نامه هایش به خانواده
شادی روح شهدا صلوات