خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

به گمنامی نرفتند . تا ما نامدار شویم



به گمنامی نرفتند . تا ما نامدار شویم ...
گفتن شهید گمنامه
پلاک هم نداشت
اصلا هیچ نشونه ای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیرهنش اسمش رو نوشته باشه ...
نوشته بود " اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم "

سر دادند که روسری ها نیفتند



سر دادند که روسری ها نیفتند

روسری ها هم از سرها افتادند!!!

آن روز از سه راهی شهادت گذشتند

امروز در دو راهی عافیت مانده ایم!!

آنجا خدا بود و اخلاص

اینجا....

«الذی یوسوس فی صدور الناس»

شهید همت



ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ :
ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻮﺑﺎﻧﻪ ؟ ﺁﺭﻩ ؛ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻤﻪ،
ﺷﻬﯿﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﺳﻤﺎﺷﻮﻧﻮ ﺭﻭﻫﻤﻪ ﺍﺗﻮﺑﺎﻧﺎ ﻭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ،
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻦ ﺩﯾﮕﻪ!
ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻡ ....
ﺩﻟﻢ ﺳﻮﺧﺖ...
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﻭﻧﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻦ، ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ

ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺍﺳﻢ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﺟﻬﺖ ﺭﺍﻫﻪ!

شهدا شما به دادمان برسید



سید مرتضی را دیدی بگو دوربینش را بیاورد یک مستند بسازد
 از ما بنام روایت غفلت!
به حسن باقری بگو در این جنگ نابرابر تاکتیک نداریم!
فقط علی اکبر شیرودی چیزی نفهمد اگر بفهمد واویلاست،
 میمرد برای خمینی!
شاهرخ ضرغام را حتما خبر کن،
بگو به خمینی ای که روی سینه ات خالکوبی کردی میخندند!
راستی؛ حاج احمد، اصلا میدانی موبایل چیست ؟
تا حالا با وایبر و لاین کار کرده ای ؟
بیخیال برادر، همان بیسیمت را بیاور،
من آخرین نسخه ی اندروید را رویش نصب میکنم!
فقط خواهشا به نیروهایت دستور بده
آن تندروی هایی که در مریوان و پاوه و فکه و خرمشهر و شلمچه کردند،
در فضای مجازی نکنند!
اینجا آداب خودش را دارد!
باید همه چیز را با گفتگو حل کنید!!!!!!!!!!
حاج احمد، تلفات زیاد داده ایم!
مسامحه و غفلت امانمان را بریده!
دغدغه ی لایک و فرند سرمان را گرم کرده!
عده ای به اسم جذب حداکثری حداقل
 اعتقاداتشان را به حراج گذاشته اند!تو را بخدا برگرد!
خدا را چه دیده ای، شاید در این مخمصه ای که گیر کرده ایم
تو و رفقایت به دادمان رسیدید!

شهدا شرمنده ایم


برای شادی روح شهــدا صلواتـــ

ترکش های لیوانی





بهش گفتیم: چرا برنمی‌گردی عقب
با این همه ترکش‌هایی که توی تنت داری؟
می‌گفت: آدم برای این خرده‌‌ریزها که برنمی‌گرده!
ترکش باید اندازه لیوان باشه تا آدم خجالت نکشه بره عقب.
  روی خاکریز نشسته بود، که یه خمپاره خورد کنارش!
آخر سر هم با یکی از همین ترکش‌های لیوانی رفت.
عقب نه، بهـشــتـــ ...

سن عــاشقـی پایین اومــده



خاطرات یک "سرباز عراقی"
به پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم:
« شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده
که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
سن سربازی پایین نیــومده سن عــاشقـی پایین اومــده»

ای شهیدان شرمندم




آرپی جی زن تانک را زد؛ تانک هم سر او را با گلوله ی مستقیم زد.

بدنش که بی سر می دوید، یکی از بچه ها فیلم برداری کرد.

بعدها مادر شهید شنیده بود از بچه اش توی آن وضعیت فیلم گرفته اند،

اصرار می کرد می خواهم فیلم را ببینم.

سپرده بودم نگذارند. خیلی اصرار کرده بود و بچه ها

هم کوتاه آمده بودند. برده بودنش تبلیغات لشکر و فیلم

را برایش پخش کرده بودند؛ نه یک بار که چند بار.

بچه ها می گفتند دفعه ی آخر وقتی دوربین

روی رگ های بی سر شهید زوم کرد، مادرش رفت

جلوی تلویزیون و از روی صفحه ی تلویزیون

رگ های بریده ی شهیدش را بوسید

و گفت حالا حضرت زینب (س) را درک می کنم.


آخه من جز گفتن اینکه بگم شرمندم حرفی ندارم.

گاهی که صبرم تموم میشه یه جورای غیرباورم به دیدارتون میام.

یا عکسی ازتون جلو چشمم میاد که  دردم تازه میشه 

شهدا از خودتون دورم نکنید.میدونم گاهی لیاقت ندارم

ولی به جرات میگم این دل به عشق شما جون میگیره.

خدایا مارو شرمنده ی خون شهدا نکن....


افسوس



کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هر گاه به منزلمان رسیدیم

بدانیم از خون کدام شهید به آرامش به خانه رسیدیم….!!!!


ولی افسوس یادمان میرود.

15 سال بیشتر نداشت




ماها برای خونهایی که ریخته شد چه کرده ایم؟


ماها به کجا داریم میرسیم؟


شرمنده ام شهدا

خاطره از شهید



در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شدم .

در بدو ورود می بایستی یک سری آموزشها

را در نیروی هوایی می دیدیم که

از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود.این کلاس ها

شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود...
ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند.

در آن دوران بیشتر استادان زن

بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود.
این استــاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب

را رواج دهد،به دانشجویان پیشنهــــاد

شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد

من یک شب با او خواهم بود.

بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمره اش بیشتر بود

او امتحان را ۱۹ گرفته بود.

من برگه او را که دیدم تعجب کردم

زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود .

و آن استاد هم به عباس گفت:

تو عمدأ این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی.

آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم.
ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت...

شهید



وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند.

برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم. خیلی راهش طولانی بود

و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن اطراف بود. بهش گفتم :

«دستت درد نکنه ، این آفتابه رو آب می کنی؟»

بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد. دیدم آب آفتابه کثیفه.

گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب بر می داشتی ، تمیزتر بود»

دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تمیز آورد.

بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم. مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...



شهدا زنده اند



یک روز در اتاق کار به یکی از دوستان(به شوخی)گفتم:

این عکس شهدا رو بردارید دیگه،
بابا اینها مردن تموم شد رفت،چرا اتاق کار رو کردی موزه شهدا؟ ...
.
.
نزدیک عصر بود که محل کار را ترک کردم
آمدم خانه،در را که باز کردم خانومم گفت : باز چکار کردی ؟

گفتم چی شده ؟
گفت خواب دیدم شهید موسوی و همه شهدا کنار هم جمع شدن،
شهید موسوی بهم گفت:

(چرا فکر میکنید ما مردیم؟، ما هستیم داریم زندگی میکنیم ...)
به نقل از دوستان شهید سید محمود موسوی

جلسه قرآن



شهدا را به کلامی، به نوائی به خاطره ای .... یاد کنیم

شادی روح شهدا صلوات

حاج همت


بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را

با تن ماهی قاطی می کرد.هنوز قاشق اول را نخورده ،

رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟

گفت: همینو.پرسید: واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید

گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .


شادی روح شهدا صلوات

کــــاری بکـــن ای شهــــید



مــــن اینجا...

در قصــــه خیـــــس این دنیــــــا...

وجـــــودم مچـــاله شد!!!

کــــاری بکـــن ای شهــــید

بعضـــی وقت هــا

نمــــی دانم، در میــــان ایــن گــرد و غبـــار گنـــاه

در این دنیـا

بــا که مـــی توان از بـــی قراری گفــت...؟!

شهدا نگاهی به من بکنید




شهدا دلم خیلی براتون تنگه

یه عالمه حرف دارم ولی درمقابلتون

حرفام جای خودشونو به سکوت میدن

سرنوشت درست کن

http://zolalnews.ir/theTba-Contents/Components/Contents/UserFiles/Items/24596/d71cc2b8-1ddf-495e-b35d-85de217046fd.jpg


«شهید محمد علی رجایی»


همش نباید،دیگران سرنوشت باشند وتوسرنوشت باشند

وتو سرنوشت آنها را بخوانی حالایکبارهم تو سرنوشت درست کن

وبگذار دیگران بخوانند

شفاعت

افسران - این همه بی نماز هست!!!

بعد از فتح «فاو»،سردار «مرتضی قربانی» با پای برهنه وارد «فاو» شد

و به نزد ما آمد.در همان حال که نیروها را به آغوش می کشید

و بر پیشانی آنها بوسه می زد،چشمش به یک بسیجی افتاد

که سر بر خاک گذاشته و در حال سجده با خدای خویش راز و نیاز می کرد.

سردار رو به من کرد و گفت:برویم از آن بسیجی قول شفاعت بگیریم،

تو تا حالا از کسی قول شفاعت گرفتی؟

بله حاجی...چندین نفر حتی نوشتند و پای نوشته ی خود را امضا کردند

که اگر شهید شوند شفیع من شوند.

من هم از چند نفر قول شفاعت گرفتم،اما برای اطمینان خاطرِ بیشتر،

می خواهم از این بسیجی قول شفاعت بگیرم.

به سرعت پیش او رفتیم،او صورتش را روی خاک می مالید و با سوز و گداز می گفت:

ظَلَمْتُ نَفْسِی...ظَلَمْتُ نَفْسِی...الهی الْعَفْو...الهی الْعَفْو....


 ما آنقدر کنارش ایستادیم تا سر از سجده برداشت و روی زمین نشست.

آقا مرتضی آرام گفت:چطوری رزمنده؟

و او که همچنان در حالت روحانی و معنوی قرار داشت،سری تکان داد و گفت:

خوبم آقا مرتضی...سپس رو به بسیجی کرد و گفت:

خواهشی دارم و آن این که، اگر شهادت نصیبت شد مرا شفاعت کنی.

بسیجی نگاهی به او کرد و گفت:چون تو حاج مرتضی هستی چند شرط دارد:

اول این که،خداوند به من توفیق شهادت بدهد تا شهید بشوم و بتوانم تو را شفاعت کنم.

دوم این که،خداوند لیاقت شفاعت نصیبم کند که بتوانم تو را شفاعت کنم.

و سوم این که،شما لیاقت شفاعت مرا داشته باشی که شما را شفاعت کنم!

سردار قربانی با شنیدن این سخن ها،از خود بیخود شد و شروع به گریه کرد

آنچنان که گویی شیون می کند!هرچه کردم آرام نگرفت...

می گفت:این بسیجی درسی به من داد که

در طول عمرم از هیچکس نگرفته بودم....!

فردای آن روز همان بسیجی ۱۴ ساله،در کارخانه ی نمک «فاو»

بر اثر اصابت یک گلوله که از سوی دشمن شلیک شده بود،

به فیض  شهادت رسید!

وصیت نامه شهدا



وصیت نامه شهید حسن محمدی

امام زمان منجی انسان هاست، امید مستضعفان است

یگانه محب خداوند در زمین است. دائم دعا کنید

تا خداوند فرجش را نزدیکتر فرماید،

دیدگان ناقابلمان را به نور فروغش منور فرماید


فکه در روز عاشوارای حسینی

http://8pic.ir/images/qd53w9fkvnasu2sca7fm.jpg

http://8pic.ir/images/m96rhqefh1oxr1l3lvkc.jpg

http://8pic.ir/images/9961n6b8l6v85rrpfk0w.jpg

http://8pic.ir/images/lxsgmcrswq73a5s3u8fg.jpg

http://8pic.ir/images/k0f1xotw31slez65qo69.jpg

http://8pic.ir/images/wkebed8g0bceb53fr9q8.jpg

دیروز فکه،کربلا بود
دیروز فکه شور عجیبی گرفته بود
مردم به عشق امام حسین و شهدا از نوای دل زار میزدن
خیلی عالی بود.عالی.بهترین وسوزناک ترین عاشورای عمرم بود
خیلی دوست داشتم روز عاشورا فکه باشم
آخرش باعنایت شهدا منه گنهکار راهی فکه شدم

شهدا ممنونتوم

دلم در رمل های فکه جا مانده است...

کمک به محرومان



این روزها همه حرف از گرانی و فقر می زنند

درحالیکه وقتی به زندگی ها نگاه میکنیم

زندگی ها تجملی تر شدند!!! کاش به جای غصه زر و زیور

زندگی مون یه خرده به فکر نون شب عده ای می بودیم

که از فقر و نداری رنج می برند.

خیلی از شهدامون وضع مالی خوبی نداشتند

اما با همون اندک دارایی خودشون بخشش می کردند

اونا علی وار زندگی می کردند...



قسمتی از صحبتهای شهید صیاد شیرازی

در یکی از نامه هایش به خانواده


شادی روح شهدا صلوات