لب هایش از تشنگی خشک شده بودند.
چند تا اسیر گرفته بودیم. با قمقمه اش به یکیشان
کمی آب داد. گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد.
با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی،
اما بهش نرسید. ترکش خمپاره سرش را پراند....
شـهــدا رفتنــد برای دفاع از نامــوس ...
عــده ای هــم در خیابان میرونــد بــرای ...
شکار ناموس ...
وصیت نامه شهید حسین علی فرخ روز
ای خمپاره ها و گلوله ها بدنم را سوراخ سوراخ کنید
تا شاید قطره های خونی که از بدنم بر زمین ریخته
می شود فرج مولایم و فرمانده ام امام زمان(ع) را نزدیک گرداند.
محمد در عملیات می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند.
واقعا صحنه زیبایی ایجاد می شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند.
خود محمد به شوخی می گفت: یک اشتباه صورت گرفته
من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم!
یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت.
آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر.
برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت.
جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود.
تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.
محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر این ها سادات هستند.
فرزندان حضرت زهرا(س). آن هم در عملیاتی
که با رمز یا فاطمه الزهرا(س) بود!
خاطره ای از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: دکتر سید احمد نواب
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
جعبه شیرینی و جلوش گرفتم،یکی برداشت و گفت:
میتونم یکی دیگه بردارم؟گفتم:البته سیدجان،این چه حرفیه؟
برداشت ولی هیچکدومو نخورد.کار همیشگیش بود.
هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات
تعارفش میکردند برمیداشت اما نمیخورد.میگفت:
میبرم با خانم بچه ها میخورم.میگفت:شماهم اینکارو انجام بدید.
اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش
تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میگذاره
شهید سید مرتضی آوینی
سلام بر آنهایی که قامت راست کردند تا ما خم نشویم،
از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم
خوشبحال آنان که با شهادت رفتند تا بمانیم،اما سربلند....
من اسامى بچه هاى سپاه را براى نگهبانى دادن، تنظیم میکردم.
یک روز سید حسین وارد سپاه شد و لوح نگهبانى را
که به دیوار نصب کرده بودم، ملاحظه کرد.
اسم ایشان در لوح نبود. بلافاصله آمد سراغم و گفت
چرا براى من نگهبانى نگذاشته اى؟
من با قاطعیت گفتم، براى شما نگهبانى نمیگذارم.
شما اینقدر کار دارى، نگهبانى هم مىخواهى بدهى؟
اما سید حسین بسیار اصرار کرد و با تبسم خاص خود مى گفت،
بنده هیچ فرقى با بقیه ندارم. همانطورى که دیگران نگهبانى دارند،
براى من هم ساعت نگهبانى بزنید.به هر ترتیب ما را مجبور کرد
که براى ایشان ساعت نگهبانى بزنیم
خدایا تو میدانی که این اسلام است که بار دیگر پا می گیرد
ومی رود که جهان را دریابد و میدانی که عاشقان راهت
بی تابانه در انتظار شهادت و گواهی بر این موضوعند
و میدانی که ظلم همیشه حاکم،چگونه وحشیانه و بی پروا
بر جان و مال مسلمین از زن و پیر و کودک و جوان می تازد
و میدانیم که حق همیشه غالب خواهد بود.پس بر این امر گواه میدهم که
اشهدان لا اله ا...و اشهد ان مجمد رسول ا...و با خونمان امضایش میکنیم
و با گلوله های آتشینمان سینه های سیاه کفار را خواهیم درید
و به تو
توکل میکنیم که فتح و پیروزی از آن توست و تو بی نیاز از کمک مائی.
بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلا خودش بماند
و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود،
همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش.
آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت
که باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.
میگفتیم:به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.
میگفت:نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.
به احترام موهای سفیدش گفتیم:بفرما! حاجی توی اون اتاقه.
حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید.
بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،برگشت گفت:
این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟
علاوه بر مربیگری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود.
از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان
را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی.
یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی،
کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟
گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست.
مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان
و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته،
اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید
یک خبر از خانواده ات هم بگیری.
گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه،
انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه
باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم،
فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد،
فعلا وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست.
بدجور به او غبطه می خوردم.
وصیت نامه شهید بهرام حق نجات
خدایا از تو می خواهم که مرا یاری کنی
تا در راه تو قدم بردارم همانطور که
خداوند می فرماید هرکسی در امور بر خداوند توکل نماید.او برایش کافی است
حال اگر بنده، گام در راه جهاد با کفار گذاشت هرگونه سرنوشتی که
پروردگارش برای او تعیین نماید تفاوتی ندارد ما می رویم تا
وظیفه خود ا انجام دهیم و نتیجه آن برای ما مهم نیست که چه بر سر ما خواهد آمد
ان شااالله که خداوند قبول نماید.