خاکریز

شهدا

خاکریز

شهدا

شهید تشنه لب





لب هایش از تشنگی خشک شده بودند.

چند تا اسیر گرفته بودیم. با قمقمه اش به یکیشان

کمی آب داد. گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد.

با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی،

اما بهش نرسید. ترکش خمپاره سرش را پراند....

شکار ناموس



شـهــدا رفتنــد برای دفاع از نامــوس ...
عــده ای هــم در خیابان میرونــد بــرای ...
شکار ناموس ...

فرج مولا

 


وصیت نامه شهید حسین علی فرخ روز


ای خمپاره ها و گلوله ها بدنم را سوراخ سوراخ کنید

تا شاید قطره های خونی که از بدنم بر زمین ریخته

می شود فرج مولایم و فرمانده ام امام زمان(ع) را نزدیک گرداند.



افسران - سلام بر خورشید مهربانی ها


سادات


محمد در عملیات می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند.

واقعا صحنه زیبایی ایجاد می شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند.

خود محمد به شوخی می گفت: یک اشتباه صورت گرفته

من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم!

یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت.

آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر.

برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت.

جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود.

تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.

محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر این ها سادات هستند.

فرزندان حضرت زهرا(س). آن هم در عملیاتی

که با رمز یا فاطمه الزهرا(س) بود!



خاطره ای از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده

راوی: دکتر سید احمد نواب
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

شهید حاج احمد متوسلیان


پرستار به صورت رنگ پریده و لب های ترک
خورده مجروح حاج احمد متوسلیان نگاه کرد 
و بعد به پاهای زخمی اش.
گفت:برادر اجازه بدهید داروی بی هوشی تزریق 
کنم. این طوری کمتر درد می کشید.
حاجی هم ناله ای کرد و گفت: نه! بی هوشم 
نکن! دارویت را نگهدار برای آنهایی که زخم های 
عمیق تری دارند.

ای شهدا


http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/1551/1550546-429de756625c983420f5ba48dd11ee62-l.jpg



ای شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده …

بر می داشت اما نمیخورد




جعبه شیرینی و جلوش گرفتم،یکی برداشت و گفت:

میتونم یکی دیگه بردارم؟گفتم:البته سیدجان،این چه حرفیه؟

برداشت ولی هیچکدومو نخورد.کار همیشگیش بود.

هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات

تعارفش میکردند برمیداشت اما نمیخورد.میگفت:

میبرم با خانم بچه ها میخورم.میگفت:شماهم اینکارو انجام بدید.

اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش

تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میگذاره


شهید سید مرتضی آوینی


شهید بی سر


دختری داد میزد، گریه میکرد،میگفت:
میخواهم صورت برادرم را ببوسم، اما اجازه نمیدهند
 یکی گفت: خواهرش است، مگر چه اشکالی دارد؟
 بگذارید برادرش را ببوسد، گفتند شما اصرار نکنید نمیشود
«این شهید سر ندارد»


شهدا شرمندتونم که گاهی اوقات فراموشتون میکنم
خیلی حرفا دارم ولی درمقابلتون همه حرفا یادم میره
وسکوت جایگزین حرفام میشه

آخه من درمقابل این عکس چطور حرفی برای گفتن داشته باشم
بجز شرمندگی

خیلی دلتنگتونم شهدااااااااااا

شهید کشوری(خاطرات)


کلاس دوم راهنمایى که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ مى کردند.
 در آرایشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها این عکس ها را
روى در و دیوار نصب مى کردند و احمد هر جا این عکس ها را مى دید
 پاره مى کرد. صاحب مغازه یا فروشگاه مى آمد و
 شکایت احمد را براى ما مى آورد.
پدر احمد، رئیس پاسگاه بود و کسى به حرمت پدرش
 به احمد چیزى نمى گفت
. من لبخند مى زدم.
چون با کارى که احمد انجام مى داد، موافق بودم.
یک مجله اى با عکس هاى مبتذل چاپ شده بود
 که احمد آنها را از هر کیوسک روزنامه اى مى خرید.
 پول توجیبى هایش را جمع مى کرد.
هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خرید
 وقتى مى آورد در دست هایش جا نمى شد.
توى باغچه مى انداخت نفت مى ریخت و
 همه را آتش مى زد. مى گفتم:
چرا این کار را مى کنى؟ مى گفت:
این عکس ها ذهن جوانان را خراب مى کند


به نقل از مادر شهید

شهدا




سلام بر آنهایی که قامت راست کردند تا ما خم نشویم،

از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم

خوشبحال آنان که با شهادت رفتند تا بمانیم،اما سربلند....




خاطره(شهید مجتبی علمدار)



شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت
 گاهی حتی خود من هم به سید می گفتم:
 اینها کی هستند می آوری هیئت؟
به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و ..
 ول کن بابا!  می گفت: نه !
کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ،
 اما کسی که در این راه نیست ،
 اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند
 و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم
بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید.

شلمچه (شهدا)

http://www.wisgoon.com/media/pin/images/o/2014/3/1394111335892514.jpg

آنان چفیه میبستند تا بسیجی وار بجنگند....


من چادر میپوشم تا زهرایی وار زندگی کنم...


لوح نگهبانی(خاطره شهید سیدحسین علم الهدی)


 من اسامى بچه‏ هاى سپاه را براى نگهبانى دادن، تنظیم میکردم.

یک روز سید حسین وارد سپاه شد و لوح نگهبانى را

که به دیوار نصب کرده بودم، ملاحظه کرد.

اسم ایشان در لوح نبود. بلافاصله آمد سراغم و گفت

چرا براى من نگهبانى نگذاشته‏ اى؟


♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

من با قاطعیت گفتم، براى شما نگهبانى نمیگذارم.

شما اینقدر کار دارى، نگهبانى هم مى‏خواهى بدهى؟

اما سید حسین بسیار اصرار کرد و با تبسم خاص خود مى‏ گفت،

بنده هیچ فرقى با بقیه ندارم. همانطورى که دیگران نگهبانى دارند،

براى من هم ساعت نگهبانى بزنید.به هر ترتیب ما را مجبور کرد

که براى ایشان ساعت نگهبانى بزنیم


وصیت نامه شهید رضا پیرزاده


http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک هابسم الله الرحمن الرحیمhttp://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها


خدایا تو میدانی که این اسلام است که بار دیگر پا می گیرد

ومی رود که جهان را دریابد و میدانی که عاشقان راهت

بی تابانه در انتظار شهادت و گواهی بر این موضوعند

و میدانی که ظلم همیشه حاکم،چگونه وحشیانه و بی پروا

بر جان و مال مسلمین از زن و پیر و کودک و جوان می تازد

و میدانیم که حق همیشه غالب خواهد بود.پس بر این امر گواه میدهم که

اشهدان لا اله ا...و اشهد ان مجمد رسول ا...و با خونمان امضایش میکنیم

و با گلوله های آتشینمان سینه های سیاه کفار را خواهیم درید
و به تو توکل میکنیم که فتح و پیروزی از آن توست و تو بی نیاز از کمک مائی.




خاطرات(حاج همت)


بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلا خودش بماند

و بقیه را بفرستند خط. توجیه‌هاش که تمام شد و بلند شد که برود،

همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش.

آخر رفت توی یکی از ساختمان‌های دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.

پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچه‌ها بهانه می‌گرفت

که باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.

می‌گفتیم:به ما بگو کار تو،‌ ما انجام بدیم.
می‌گفت:نه. نمی‌شه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.

به احترام موهای سفیدش گفتیم:بفرما! حاجی توی اون اتاقه.

حاجی را بغل گرفته بود و گونه‌هاش را می‌بوسید.

بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،برگشت گفت:

این کارو می‌گفتم. حالا شما چه‌ جوری می‌خواستین به جای من انجامش بدین؟



خاطرات(شهید کاوه)


علاوه بر مربیگری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود.

از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان

را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی.

یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی،

کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟

گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست.

مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان

و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته،

اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید

یک خبر از خانواده ات هم بگیری.

گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه،

انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه

 باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم،

فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد،

فعلا وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست.

بدجور به او غبطه می خوردم.



دعای عرفه

http://8pic.ir/images/mw7lg1haal0zciv5pqjf.jpg

http://8pic.ir/images/60jrpnf1yqyf8wox3bvg.jpg

امروز حسینیه ثارالله اهواز حال و هوای عجیبی داشت
امروز دو مهمون عزیز در کنارمون داشتیم

امروز دو ستاره مجلس دعارو شهدایی کردن

امروز دعای عرفه باشهدا حال خوبی داشتامروز محضر این دو شهید گمنام دعای عرفه روخوندیم.
خدایا و شهدا ممنونم که من حقیر و به جمعتون راه دادید
ونجواهامو گوش دادین.حالم خیلی خوبه کنارتون،خالی از همه دردای دنیا میشم
وقتی منو کنار خودتون راه میدید شهدا
از اعماق وجودم اینو میگم خیلی عاشقتونم شهدا
دعا کنید همیشه با همین حال خوبم عاشقتون بمونم
خدایاااااااااااااااا دوست دارم
خدایا شکرت

ستاره ها



ستاره ها می آیند تا ما راه را گم نکنیم

اوج گرما


ظهر بود اونم تو اوج گرمای اهواز
بلند شد دریچه کولرو بست
گفتم:چیکار میکنی تو این گرما؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
به یاد اونایی که تو این گرما دارن میجنگن....
خودشم توی همون گرما شهید شد

شهید حسن باقری


روحش شاد و یادش گرامی
برای شادی روح شهدا
صلوات

















وصیت نامه شهید


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


وصیت نامه شهید بهرام حق نجات


خدایا از تو می خواهم که مرا یاری کنی

تا در راه تو قدم بردارم همانطور که

خداوند می فرماید هرکسی در امور بر خداوند توکل نماید.او برایش کافی است

حال اگر بنده، گام در راه جهاد با کفار گذاشت هرگونه سرنوشتی که

پروردگارش برای او تعیین نماید تفاوتی ندارد ما می رویم تا

وظیفه خود ا انجام دهیم و نتیجه آن برای ما مهم نیست که چه بر سر ما خواهد آمد

ان شااالله که خداوند قبول نماید.   

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com