من اسامى بچه هاى سپاه را براى نگهبانى دادن، تنظیم میکردم.
یک روز سید حسین وارد سپاه شد و لوح نگهبانى را
که به دیوار نصب کرده بودم، ملاحظه کرد.
اسم ایشان در لوح نبود. بلافاصله آمد سراغم و گفت
چرا براى من نگهبانى نگذاشته اى؟
من با قاطعیت گفتم، براى شما نگهبانى نمیگذارم.
شما اینقدر کار دارى، نگهبانى هم مىخواهى بدهى؟
اما سید حسین بسیار اصرار کرد و با تبسم خاص خود مى گفت،
بنده هیچ فرقى با بقیه ندارم. همانطورى که دیگران نگهبانى دارند،
براى من هم ساعت نگهبانى بزنید.به هر ترتیب ما را مجبور کرد
که براى ایشان ساعت نگهبانى بزنیم
بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلا خودش بماند
و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود،
همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش.
آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت
که باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش.
میگفتیم:به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.
میگفت:نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.
به احترام موهای سفیدش گفتیم:بفرما! حاجی توی اون اتاقه.
حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید.
بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،برگشت گفت:
این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟
علاوه بر مربیگری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود.
از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان
را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی.
یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی،
کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟
گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست.
مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان
و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته،
اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید
یک خبر از خانواده ات هم بگیری.
گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه،
انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه
باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم،
فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد،
فعلا وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست.
بدجور به او غبطه می خوردم.
شب ها به سراغ مجروحین میرفتم،برایشان حرف میزدم
و به آنها روحیه میدادم.یک شب به اتاق مجروحی که
تمام بدنش باندپیچی بود،رفتم.او را نشناختم،رفتم کنارتختش،
هرچه با او حرف زدم،جواب نداد،
فقط قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود.
بادستانم اشکهایش را پاک کردم،ناگهان گفتم:
مادر به قربانت!گریه نکن.دیدم خنده رو لبهایش نشست.
گفت:مادر خسته نباشی.خشکم زد،صدایش خیلی آشنا بود،
اما نمیتوانستم بشناسمش.تمام بدن و صورتش باندپیچی بود
فقط چشمان و لبانش دیده میشد،ایستادم و نگاهش کردم.
دیدم پسر خودم است و آنجا به یاد
حضرت زینب سلام الله علیها در گودی قتلگاه،اشکم جاری شد.
راوی:مریم میرتاج الدینی
یک بار خاطره ای از جبهه برام تعریف کرد
میگفت:کنار زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم
توجعبه های مخصوص،مهمات میذاشتیم و درشون رو میبستیم
یه دفه چشمم افتاد به یک خانم محجبه باچادری مشکی
پا به پای ما مهمات میذاشت توی جبهه ها
باخودم گفتم:حتما از این خانماییه که میان جبهه
اصلا حواسم نبود که هیچ زنی رو نمیذارن وارد اون منطقه بشه
به بچه ها نگاه کردم.مشغول کار بودند وبی تفاوت میرفتنو میومدن
انگار اون خانم رو نمیدیدن قضیه عجیب برام سوال شده بود
موضوع عادی به نظر نمی رسید
کنجکاو شدم بفهمم جریان چیه رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشه
سینه ای صاف کردم وخیلی با احتیاط گفتم:
خانم،جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین
رویش طرف من نبود،ایستاد وفرمود:مگرشما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟
یک آن یاد امام حسین (ع) افتادم و اشک توی چشمام جمع شد
خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع رو گرفتم و فهمیدم جریان چیه
بی اختیار شده بودم و نمیدونستم چی بگم.
خانم همونطور که رویشان اونطرف بود فرمود:
هرکس که یاور ما باشد،البته ماهم یاری اش میکنیم.
منبع:خاکهای نرم کوشک
هیچگاه نشد که باماشین اداره مارا جایی ببرد.
به یاد دارم یکی از بچه ها مریض شده بود
اورا جهت مداوابه بیمارستان میبردیم
دربین راه فرامرز را دیدم.از او خواستم که مارا
به بیمارستان برساند،اما گفت:باتاکسی بروید من
خودم را میرسانم ماشین اداره را سرجایش گذاشت
وباموتور سیکلت شخصی به بیمارستان آمد.
راوی:همسر شهید فرامرز بهادر
آمدیم منطقه وخوردیم به عملیات((کربلای پنج)) 19/10/65 شلمچه،
شرق بصره.دوگروه شدیم و برای پدافند به شلمچه رفتیم.
شب پیش در همان خط،عملیات شده بود اما بچه ها نتوانسته بودند
سنگرهای دشمن را بشکنند.یک گروهانهم درپشت خط بودند.
برادر معاون گردان ما باشوهر خواهرش همراهمان بودند
و در اولین ساعات بر اولین ساعات بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند.
همه نگران بودند که چطور این خبر را به گوش او
که درخط دوم بود برسانند.نزدیک عصر بودکه آمد.
طبق معمول لبخندی زد و بعد خودش گفت:
(شنیده ام داماد و برادم را در نبو د ما شهید کرده اید)
حالا برادرم مسئله ای نیست،یک جوری با ننه ام کنار می آیم،
اما جواب بچه های خواهرم را چی بدهم؟
بعد اضافه کرد
)ناراحت نباشید،آنها از ما جلو زده اند و ما عقب مانده ایم(
راوی:محمدرضانیا
از گردان نور تیپ بیست ویک امام رضا (ع)
منبع:امیر دلاور/صفحه ۷۷